🍂 (۲۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ عراقی ها که رفتند، بچه ها خوشحال بودند که من برگشته ام. آقای منصوری یا همان حاجی خودمان گفت: «خوب به هوش آمدی سید حتما اثر غذای دیشب بوده. آن مثالی هم که زدی خیلی جالب بود. یک بار دیگر بگو تا من یاد بگیرم!» حاجی داشت سربه سرم می گذاشت تا روحیه ام برگردد، خندیدم و با لهجه یزدی گفتم: «بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، بیبینی !» فیکساتوری که به استخوان پای من پیج کرده بودند، منحصر به فرد بود. انگار خود عراقی ها مخترع آن بودند. به آن می گفتند «جهاز». موادی که وسط لوله خرطومی ریخته بودند، رنگی شبیه به لئه مصنوعی داشت. یکی، دو قطره از این مواد، در هنگام عمل جراحی، روی پایم افتاده و جایش گود شده بود و خیلی می سوخت. معلوم بود که این ماده را اول ذوب کرده و بعد داخل لوله ریخته بودند خالد و دکتر حمید به ما سفارش می کردند: «بعد از این سعی کنید به خودتان متکی و مستقل باشید. تا آنجا که امکان دارد با پای خودتان راه بروید. اردوگاه که رفتید، قرار نیست کسی شما را بکشد.» از بس پایم درد داشت، دکتر حمید چندبار پیشنهاد داد که مرفین بزند. یک بار تجربه این کار را داشتم. ترسیدم اعتیاد پیدا کنم. گفتم: «نه! درد کشیدن بهتر از اعتیاد به مرفین است » چهار، پنج روز می شد که فیکساتور به پایم بسته بودند. هضم کردن این مسئله که باید این وسیله اضافی و از پا بیرون آمده را با خودم این ور و آن ور ببرم، اصلا کار آسانی نبود. روی قسمت شکستگی و جراحت را باز گذاشته بودند. این هم خودش قوزبالاقوز بود. یک دست لباس یک تکه بلند و سفیدرنگ عربی معروف به «دشداشه به ما دادند که بپوشیم. از روزی که زخمی شده بودم تا حالا همان لباس های پاره و خونی تنم بود. از شر آنها خلاص شدم و دشداشه را به تن کردم. فقط فیکساتور را از لباس بیرون گذاشتم که دیده شود. بدن ما از بس عرق کرده و به خود آب ندیده بود، بوی بدی می داد. موهای سرمان به هم چسبیده و در هم بر هم شده بود و از ریخت و قیافه افتاده بودیم. داشتن مقداری آب برای شستشوی بدن یکی از آرزوهایم بود. به تدریج اقدامات درمانی برای بیشتر بچه هایی که با هم بودیم انجام شد، هرچند کیفیت آن چنگی به دل نمی زد. نوبت به ترخیص از بیمارستان رسید. یک روز ساعت سه بعدازظهر، دکتر حمید برای مرخص کردن من أمد. خودش می‌گفت: «طاقت کتک خوردنتان را ندارد و بر این کارش که تمام می شد از بیمارستان می رفت و شب پیش ما نمی ماند. بقيه بچه ها هم با اختلاف یکی، دو روز مرخص شدند شب که شد، چند نفر نظامی عراقی یک ویلچر آوردند و مرا روی آن گذاشتند. در نهایت برگشتیم به زندان الرشید، در بغداد. این بار به سلول قبلی نرفتیم. در یک محدوده حبس بودیم. همه اسرا به هم دسترسی داشتیم. آزاد بودیم که در محوطه گشتی بزنیم. سرویس های بهداشتی هم در اختیارمان بود تا استفاده کنیم. روز دوم حضورم، روی زمین سیمانی نشسته بودم. بقیه بچه ها در خواب بودند فشار ادرار داشت مثانه ام را می ترکاند. خجالت می کشیدم به کسی بگویم که همراهی ام کند. کار به جایی کشید که شروع کردم به گریه کردن یکی از بچه های اصفهان به نام آقای رحیمی، از صدای گریه من بیدار شد و به طرفم آمد. با لهجه شیرینش گفت: «برادر! چرا گریه می کنی؟ گفتم: حقیقتش خیلی دستشویی دارم. اصلا نمی دانم چطوری بروم؟ و خنده ملحی تحویلم داد و جواب داد: «همین؟ اینکه گریه نداره برادر. پس ما چه کاره‌ایم ؟ بگو یاعلی!» نشست و دست مرا دور گردن خودش انداخت. به او تکیه کردم و یک پا یک پا تا دستشویی رفتیم. یک تشت پلاستیکی مخصوص شستن رخت و لباس آورد و زیر پای من گذاشت. با یک دست، شیر دستشویی را گرفتم و به هر بدبختی که بود قضای حاجت کردم و بیرون آمدم. دوباره کمک کرد تا سرجای خودم برگشتم و روی زمین نشستم. طولی نکشید که عراقی ها مثل مورو ملخ داخل محوطه ای که محبوس بودیم، آمدند. ابزار و ادوات کتک زدنشان را آورده بودند. چوب، شلاق، تکه ای از لوله آب و هر چیزی که دم دستشان آمده و برای زدن به کار می آمد. به طرف ما هجوم آوردند. در این مواقع بی هوا و با بی رحمی تمام می زدند. دستشان در هوا بالا می رفت و پایین می آمد. ضربه هرجا که خورد، بخورد. اصلا برای آنها اهمیتی نداشت؛ سر بشکند، دست بشکند، پوست زخمی شود یا بشکافد، خون فوران کند، چشم بیرون بیفتد، پوست قرمز یا کبود شود، بچه ها از حال بروند و هر بلایی که به سر ما بیاید، برای آنها یکسان بود. تنها عبارتی که این مواقع زیاد می گفتند، «یالا یالا» بود. همزمان با کتک و گفتن یالا یالا از همه خواستند که بیرون بروند. دو نفر هم زیر بغل های مرا گرفتند و همراه بقیه بیرون آوردند. همه نفرات سوار یک دستگاه اتوبوس شدیم. " در گیر و دار این ماجراها و اتفاقاتی که می افتاد، تقریبأ حساب ایام و زمان از دستم خارج شده بود. با وجود گذشتن چند روز از ماه مبارک رم