ضان، چون مکان ثابتی نداشتیم و معلوم نبود به کجا برده خواهیم شد تکلیف شرعی از گردن ما ساقط بود. بعد از سوار شدن اتوبوس، چشم های ما را بستند. با پای شکسته و مجروحی که داشتم کف اتوبوس راحت تر بودم. همان جا نشستم. ماشین که راه افتاد، یواشکی و با بالا و پایین کردن ابرو، چشم بند خودم را کمی کنار زدم و سرم را بالاتر آوردم تا بیرون را ببینم. چون وسط نشسته بودم، توجه نگهبان عراقی زیاد جلب نمی شد. به یک میدان بزرگ رسیدیم. وقت دورزدن، چشمم به یک تابلوخورد که روی آن نوشته بود کربلا». پیش خودم خوشحال شدم و گفتم: «شاید ما را برای زیارت ببرند کربلا.»، ولی این اتفاق هرگز نیفتاد. اتوبوس وارد یک جاده شد که روی تابلوهای کنار آن، کلمه «موصل» به چشمم خورد، پس در مسیری می رفتیم که به شهر موصل عراق منتهی می شد. نمی دانم چند کیلومتر آمده بودیم که وارد یک محدوده نظامی شدیم. اتوبوس ایستاد و بوق زد. در ورودی به این محدوده را باز کردند، حدود هشت تا ده کیلومتر دیگر رفتیم. بعد از ظهر شده بود. یکی، دو نفر از بچه های عرب زبان خوزستانی در بین ما بودند و عربی را خوب متوجه می شدند. یکی از عراقی ها بدون شناختن آنها، خطاب به همه گفت که اگر کسی عرب زبان است، خود را لو ندهد. منظورش را متوجه نشدیم که چرا چنین خواسته ای دارد. اتوبوس دوباره ایستاد. به آهستگی دید زدم. با مقداری فاصله از یک در بزرگ متوقف شده بود. یکی از نظامی های عراقی در اتوبوس را باز کرد و بالا آمد. با زبان عربی و لهجه خاص عراقی گفت: وينه عربستانی؟ یعنی چه کسی عرب یا از دیار اعراب است؟ یک نفر از بچه های عرب خوزستان جواب داد: «نعم سیدی!» اشاره کرد که برخیزد و به طرف جلوی اتوبوس برود. آن بنده خدا بی خبر از همه جا رفت. جلوی در ورودی اتوبوس که رسید، این درجه دار عراقی که نزدیک راننده ایستاده بود، ضربه محکمی با پوتین به سینه او زد. تعادلش را از دست داد و به بیرون پرت شد و با پشت روی زمین افتاد. حالا فهمیدیم که چرا عرب زبان ها نباید خود را معرفی می کردند. همه از دیدن این صحنه وحشت کردیم. باز رویش را به طرف ما کرد و پرسید: «وينه مجروح؟ » یعنی چه کسانی مجروح هستند؟ همه دست خود را بالا گرفتند، چون کم و بیش جراحت داشتند. من که نیازی به بالا آوردن دست نداشتم قیافه ام داد می زد که مجروحم. با خودم گفتم: «الآن از خجالت ما هم در می آید.»، ولی چیزی نگفت و رفت پایین. دو نفر از اسرا، زیر بغل های مرا گرفتند و از اتوبوس پیاده کردند. چند نفر دیگر هم بودند که نمی توانستند با پای خودشان پایین بیایند. بچه ها به آنها هم کمک کردند. در این شرایط این حس همدلی و همکاری به ما انرژی می داد. هیچ کس نمی پرسید تو کی هستی و چه دین و مسلکی داری یا زبانت چیست. به صرف ایرانی بودن و اسیر بودن، کافی بود هوای هم را داشته باشیم. به ما گفتند به طرف در بزرگ آهنی برویم. مسافت زیادی نبود. به حالت نشسته، در حالی که پای شکسته ام را روی زمین می کشیدم، به کمک دست ها راه افتادم. یک نفر کنار من می آمد. یک عراقی همین که به او رسید، کابل را روی پشتش فرود آورد. صدای نشستن ضربه روی پوست را قشنگ حس کردم. ترسیدم یکی هم حواله من کند. سرعت رفتنم را بیشتر کردم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂