🍂 (۲۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به در اصلی رسیدم. بقیه اسرا هم بودند. نگاه کردم و تعداد زیادی سرباز عراقی را دیدم یکی یکی آنها را از جلوی چشم گذراندم. هیکل های درشت و قوی، بعضی با سبیل های گنده و همه با صورت های از ته تراشیده، توی دست هر کدامشان یک ابزار خاص بود: یکی کابل، یکی باتوم، یکی شیلنگ، یکی چوب و دیگری یک تکه میلگرد یا سیم خاردار. در چشمانشان لحظه شماری برای خالی کردن عقده ها موج می زد. دم در توقف کردم. سربازهای عراقی در دو صف موازی و روبه روی هم ایستادند، یکی این طرف و دیگری آن طرف. نفرات از هم فاصله زیادی نداشتند. بین آنها یک کوچه درست شد. امتداد این کوچه حدود ده متر بود. تنها راه ممکن برای ما، عبور از بین این نیروهای قلچماق و ورزیده عراقی بود که همه مجهز بودند. بچه ها واهمه داشتند که رد شوند؛ تا اینکه نفر اول را به زور وارد این تونل انسانی کردند. تا بیاید از آن رد شود، انواع و اقسام ضربات چوب، کابل، شیلنگ، نوک پوتین، مشت، میلگرد و باتوم روی تمام نقاط بدنش خورد. عراقی ها دست هایشان را تا حد ممکن بالا می بردند که شدت ضربات بیشتر و اثرش نمایان تر باشد. بچه ها را به ترتیب وارد کردند. تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که دست هایشان را روی سر خود بگیرند و تا جایی که ممکن است از آن محافظت کنند. صدای برخورد چوب به پوست و گوشت و استخوان دلخراش بود. نعره ای که از نشستن و فرورفتن سیم های لخت شده نوک کابل به آسمان می رفت، دل هر جنبنده ای را به درد می آورد. تحمل درد نوک پوتینی که پهلو را نشانه می رفت، به سادگی امکان نداشت. یکی یا حسین (ع) می گفت، یکی یا ابوالفضل (ع)، یکی دیگر یا فاطمه (س)، اسیر دیگری داد می زد: «آخ! مردم نزنید ای بی وجدانها!» بعضی ها ساکت بودند و ناله نمی کردند که دشمن از دیدن زجرشان خوشحال نشود. بعضی لحظات، چشم هایم را می بستم که صحنه ها را نبینم. توصیفشان با زبان ممکن نیست. باید جماد و نباتی که آنجا بودند به زبان بیایند و تعریف کنند و به مظلومیت سربازان امام (ره) شهادت بدهند. بچه ها فقط به این فکر می کردند که چطور سریع تر رد شوند تا کمتر آسیب ببینند. وای به حال کسی که وسط این تونل زمین می خورد! سهم کتکش دو، سه برابر می شد. بعدا فهمیدیم که این مراسم پذیرایی، در بین اسرا به «تونل مرگ» مشهور است. کم کم داشت نوبت من می شد. با خودم گفتم: «خدایا! من با این پای ناقص اگر خواسته باشم از تونل رد شوم، مرگم حتمی است.» باید دست ها را روی زمین می گذاشتم و دیگر امکان محافظت از سر و صورت وجود نداشت. به خدا توکل کردم و دل را به دریا زدم. فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم عقب عقب بروم. به ابتدای تونل که رسیدم، پشتم را به طرف عراقی ها کردم. در حالی که خود را روی زمین می کشیدم، به جای ردشدن از وسط آنها، راهم را کج کردم و از کنار تونل مرگ شروع به رفتن کردم. عراقی ها یا از زدن خسته شده بودند با با دیدن حال و روز من دلشان به رحم آمد. اعتراضی نکردند و توانستم به سلامت و بدون خوردن حتی یک ضربه رد شوم. با گذر از خوان اول کتک خوردن، به طور رسمی مجوز ورود به اردوگاه صادر شد. اردوگاهی که در حومه زادگاه صدام به نام تکریت ۱۱» شناخته می شد. اسمش را بعد از ورود، اسرایی که قبل از ما آنجا بودند برایمان گفتند از تونل مرگ به وسط اردوگاه هدایت شدیم و روی زمین نشستيم. خوان دوم شروع شد. یکی یکی از جمع جدا می کردند و چند نفری می زدند. آرزو کردم کاش این اتفاقات واقعیت نداشت. در هیج قانون بین المللی برای اسیران جنگی نیامده است که یک رزمنده ضعیف، خسته، رنجور، بی دفاع و گاه مجروح را با لباس هایی خاکی و خونی که بیش از یک ماه بود عوض نشده بودند با خشونت تمام و جلوی چشم بقیه، به بدترین شکل ممکن، بزنند و رهایش کنند. جوی پر از وحشت، ترس و دلهره حاکم بود. با ادامه این وضعیت، تعبیر خوابی که قبل از اسارت از پدرم دیده بودم، غیر ممکن نبود. اگر اینجا کارم را تمام می کردند، بعید بود خبری به دست خانواده ام برسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂