🍂 (۲۴ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای هیچ کدام از ما این رفتار وقیحانه و وحشیانه قابل هضم نبود. در باورمان عبارت «به اسیر کن مدارا» و مسلمان بودن آنها نقش بسته بود. از اوضاع جبهه ها بی خبر بودیم. این احتمال هم بود که در همین ایام، از رزمندگان ما شکستی متحمل شده بودند و روی ما عقده گشایی می کردند. شاید در مرامشان چیزی به اسم وجدان و انسانیت نبود. ممکن بود از بستگان این سربازان، کسانی در جنگ با ما کشته شده بودند و الان به خیال خودشان انتقام می گرفتند. هرچه که بود، همه این صحنه ها واقعیت داشت، چشمان ما می دید و ذهنمان ثبت می کرد. زد و بست عراقی ها که از تب و تاب افتاد به ما گفتند که لباس ها را از تنمان بیرون بیاوریم. چشمم که به پشت کمر دیگر اسرا می افتاد، دلم می‌خواست کور بودم و نمی دیدم. خط‌های اصابت کابل روی کمرشان درهم دویده و خیلی ها را خط خطی کرده بود. محل خوردن ضربات، ورم زیادی داشت و به حدی بالا آمده بود که خیال می کردی تعداد زیادی مار، پشت بچه ها در هم می لولند. پشت کمر اکثرشان سیاه و کبود شده بود. خون تازه داشت از محل ضربات بر زمین می‌چکید و در بعضی از زخم ها هم خشک شده بود. با دست به پشت خودم کشیدم و از بالا تا پایین را خوب لمس کردم. برای یک لحظه خیلی سوخت و دلم رفت. برامدگی هایش که ناشی از ورم بود، زیر دستم لمس می شد. دستم را که برداشتم و نگاه کردم، پر از خون تازه بود. معلوم شد که وضع خودم هم مثل بقيه بچه هاست. همه با بدنهای لخت، آماده شکنجه بعدی بودیم که گفتند: «اسرا بروند برای حمام. بعد از آن به همه لباس نو می دهیم و می روید داخل آسایشگاه. » یک آقای دکتر در بین ما بود. او گفت: «بچه ها کسی زیر دوش نرود. بدن شما گرم است. اگر آب حمام سرد باشد که احتمالا همین جور است و یک دفعه به بدنتان برسد، سنگ کوب می کنید و می میرید. فقط دست ها را خیس کنید و بمالید به سر و بدن.» ما اطاعت کردیم و به همین ترتیب به حمام رفتیم و بیرون آمدیم. جای ضربه ها در پشت کمرم خیلی درد داشت. با دیدن وضعیت خاص من، دلشان به حالم سوخت و اسپری بی حس کننده زدند. این کارشان باعث شد سوزش زخم ها چند برابر شود، اما چاره ای جز تحمل نداشتم. ---------- پانویس ----- در محوطه اردوگاه ده واحد جمام داشتم. هر نفر، چند روز یک بار توش میشد تا استحمام کند. تابشان ها معمولا اب فلم بود و باید یک سطل پر می کردیم و با خودمان می بردیم، آبگرمکن نفتی فقط كفاف چند نفر اول را می داد و بقیه باید زیر آب سرد خود را شستشو بدهند. بخاری که از بدن ها بلند می‌شد محیط حمام را کمی گرم می کرد. خبری از لیف و کیسه و صابون و شامپوهای جورواجور هم نبود. ----------- به همه یک دست لباس دادند و به طرف آسایشگاه‌ها هدایت شدیم. در مسیر رفتن، چشمم روی زمین بود، کثیف کاری گوسفندان نظرم را جلب کرد. با خودم گفتم: «احتمالا قبل از ما از اینجا برای پرورش دام استفاده می شده است تصورم این بود که ما اولین نفراتی هستیم که به اردوگاه وارد می شویم، ولی به محض باز شدن در آسایشگاه، چشمان حدود صد نفر از اسرای قدیمی تر، ورود ما را نظاره می کرد. عجیب بود که از آنها هیچ سروصدایی نمی آمد. تعداد نفرات ما تقریبا ۲۶ نفر بود که به جمع آنها اضافه شدیم. همزمان با غروب خورشید، روزهای پر ماجرا در اردوگاه تکریت ۱۱ شروع شد. در اولین قدم، تعداد هفت یا هشت عدد تیغ خودتراش آوردند که با آنها موهای زائد بدن و سر و صورت خود را بزنیم، حساب کردم و دیدم حدودا سهم هر چهار نفر، یک تیغ می شود. سر و روی خودم را نمی دیدم، ولی نگاهی که به بقیه بچه ها انداختم، بعضی‌ها محاسن و موی سرشان بلند بود و عده ای هم موهای سر و صورتشان اندازه‌ای معمولی یا کوتاه داشت. خیلی سخت نبود که آدم بفهمد چه پیش خواهد آمد. فکر کردن به بهداشت و اینکه مریض بشویم یا نه هم جز درگیر کردن ذهن و خودخوری کردن، هیچ فایده ای نداشت. همه دست به کار تمیزکاری شدند. تیغ ها روی دسته مخصوص خود بسته و محکم شد. -------- پاورقی ------- بچه‌ها با عزم و همتت مضاعفشان. اردوگاه را از این وضع بیرون آوردند، ابتدا محوطه اردوگاه را تر وتمیز و تسطيح کردند یک حوض کوچک با آجر و سیمان در محوطه بیرونی ساختند و به تدریج در کنار دیوار هر آسایشگاه باغچه های کوچکی درست کردند که در آن سبزی خیارچنبر و امثال اینها می‌كاشتند. بذر این گیاهان را عراقیها بنا به درخواست بچه‌ها از بیرون اردوگاه می‌آورد . ------------ قبل از اینکه نفر اول از هر گروه سه یا چهارنفره، شروع به تراشیدن کند برق تیغ چشم را می زد. وقتی او کارش را تمام می کرد، تیزی لبه تیغ کمتر شده بود. برای نفر دوم تراشیدن، سختی زیادی داشت. نفر سوم با یک تیغ کندشده، اصلاکار ساده ای نداشت، اما اصل مصیبت برای نفر آخر بود. از بخت بد، من هم نفر آخری شدم که باید موها را می تراشیدم