🍂
🔻
#فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در عراقی ها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال 1361 بود که یکدفعه توی اسلام اباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود.دلم می تپید . دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همانجا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه میکرد. او هم شوکه شده بود.
رفتم جلو. خانهها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاکها، تکههای شکسته و خرد شدۀ وسایل را میشد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشینهای سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود.
همانجا، روی ویرانهها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه میترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطرهای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف میرفت و دست رو دست میکوبید. با خودم میگفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!»
مردم یکییکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را میبینیم. با دیدن مردم کمکم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوهزین دویدم. توی راه نفسنفس میزدم، اما دلم میخواست زودتر به آنجا برسم.
آوهزین هم سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوهزین نشسته بودند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۱