🍂
🔻
#فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید
چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن
است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم
ان شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
مرداد 1363 بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده
ومردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت. اره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۸