‍ 🍂 🔻مهتابی بالای سر حاج صادق مهماندوست یکی از اتفاقاتی که دوران اسارت خیلی وقت ها برای بچه ها رخ می داد و شاید کمتر اسیری باشد که این صحنه برایش اتفاق نیفتاده باشد ، دیدن خواب ایران و حضور در بین خانواده و اقوام و آشنایان بود . خیلی ها خواب می دیدند که به ایران برگشته و اقوام ، به مناسبت بازگشت وی مراسمی گرفته و پذیرایی می کنند . وقتیکه خوشحال از آزادی و لذت از دیدار آشنایان می شد و با خود می اندیشید که اسارت تمام شده و دیگر خبری از کتک عراقی ها و آمار و بشین و پاشو و ... نیست ، به ناگاه ، صدای سوت سرباز عراقی و یا بانگ برپای دوستان هم آسایشگاهی بلند می شد و این صدا ، برای او یادآور ادامه تیره روزی های داخل زندان و اردوگاه و آسایشگاه بود ، تازه می فهمید که هر چه دیده ، در خواب بوده و نه از ایران خبری هست و نه از دوستان و خانواده و اقوام ! وقتی صدای برپا به گوشش می رسید ، اصلا نمی خواست باور کند که هنوز در اسارت است ، بخاطر همین ، چشمهایش را به آرامی باز می کرد تا مبادا مهتابی آسایشگاه را که بالای سرش روشن بود ببیند و ...... ، اما چاره ای نبود ، چشم ها را باید باز می کرد و می دید که فضا ، فضای آسایشگاه است و مهتابی بالای سر هم مهتابی آسایشگاه و وقت هم وقت آمار و آمادگی برای کتک خوردن و ادامه مشکلات اسارت ! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂