🍂
🔻
#فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
از پدرم پرسیدم: «چی شده؟»
نالید و گفت: «داشتم نماز میخواندم
اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.»
باز هم مین. لعنت بر مین!
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکهچکه روی لباسهایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟»
به پدر و مادرم گفتم: «شماها بمانید. من با سیما میروم.»
مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو به مادر زبانبستهام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا برگردم.»
مادرم یقهاش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...»
اینطور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداریاش میدادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟»
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر.»
شروع کرد به گریه کردن. مرتب میگفت: «میترسم بهم آمپول بزنند.»
بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.»
من هم اشکهایم راه گرفت. زیر لب دعا میخواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!»
انگار جاده انتها نداشت. سر جادۀ اصلی، کسی به طرف ماشین میدوید. رحیم بود. نفسنفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت: برااگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟»چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچهها باشی؟
. فرنگیس، به خدا نمیبخشمت.»
توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت: «چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچۀ چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند
چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.»
شروع کرد به گریه و ادامه داد: «جمعه بس نبود که آنطور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست. آفرین فرنگیس...»
فریاد زدم: «چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند بچه اند بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟»
راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت: «تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا، بچه خوب میشود.»
برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه میکرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریهاش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم: «الان دیگر حرف نزن. بچه میترسد
اگر دلت با کشتن من خنک میشود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.»
برادرم صورتش را توی دستهایش قایم کرد، چفیه را روی سر کشید و تا گیلانغرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یک سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت : «بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.»
کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکهتکه شده بود. تکههای لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت: «حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلامآباد ببرید.»
آرام و یواشکی گفت: «نمیدانم چهکارش میشود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست
از چشمهای دکتر وحشت میبارید. گفتم: «تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.»
دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکهتکه شده بود.قسمتیاش هم کنده شده بود.تکههای ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکۀ کوچک سیاهرنگ، توی بدنش فرو رفته بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۰