🍂 خداوند رحمت کند فرمانده شهید اسماعیل فرجوانی و فرمانده شهید سعید جهانی را که سنواتم را که در گردان نور و کربلا بودم را درست کردند. بعد از اینکه بچه های گردان ۱۴ معصوم (ع) مرخصی‌شان به اتمام رسید. گردان جهت عملیات به سنندج رفت . من هم مستقیما از اهواز به سنندج رفتم . مدتی که سنندج بودم خیلی خوش می گذشت . آخه اونجا برای ما خوزستانی ها هوایش خیلی خنک و دلپذیر بود . اونجا مهدی صالحی اخوی فرمانده دسته مان جعفر صالحی در عملیات بدر را دیدم . همراه ایشون یک بسیجی کم سن و سال بود که بعد از احوال پرسی به شوخی به مهدی گفتم : مهدی این کیه دیگه؟ مهدی گفت این بچه محله مونه . محسن حداد خیلی خندان و شوخ و کوچک بود . یک روز توی آسایشگاه نشسته بودم دیدم محسن حداد با قیافه گرفته اومد بطرفم . بهش گفتم : ها میونه تون بهم خورده؟ گفت: تو از کجا می دونی؟ با خنده بهش گفتم از قیافه ات پیداست . گفت: آره بابا، با مهدی حرفمون شد و با هم قهر کردیم . گفتم: نگران نباش آشتی تون می دم . محسن خیلی خوشحال شد . بعد تکیه داد به پتو ها و پیشم نشست . بعد از کمی صحبت محسن با یک حالت خجالت گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . گفت من دیشب تو خواب یه حالتی برام پیش آمد . به محسن گفتم : این چیزایی رو که تو می گی علایم بلوغ است و باید بری غسل کنی... 👇👇