🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• سهیلا را بغل او دادم و گفتم: «این دو تا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی‌گردم.» زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین‌جا برایت وسیله گیر می اورم خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟» چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.» لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.» زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «می‌خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه ‌کار کنم.» از خانه بیرون زدم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم.مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل‌ درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟» رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرف گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید: «کجا می‌روی، خواهر؟» گفتم: «گیلان‌غرب.» با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میلۀ تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین، ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت: «به سلامت!» شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقی‌ها کجا هستند؟» سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.» توی گیلان‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می‌گشت.» با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچه‌ها؟» با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوب‌اند. توی کاسه‌گران هستند.» نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.» علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.» خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.» تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه ‌کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقی‌هاست.» لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم: «می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند؟ آن وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.» علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرد‌ه‌ای که ول کن نیستی .» کمی ‌توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۷