🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده‌ بودند و به مردم اجازۀ عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.» فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند، نیروهای نظامی‌ حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها که ترسیده بودند بین مردم داشتند فرار می‌کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند. با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد.ورفت. نیمه‌شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه‌شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را ‌لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می‌رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسردایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ ‌کس حرف نمی‌زدم پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.» با ناراحتی گفتم: «غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.» ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.» پسردایی‌ام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.» اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۹