🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت چهارم صبح زود توی جزیره مجنون صدای خنده حسین را از بیرون سنگر شنیدم. فهمیدم که بالاخره کار خودش را کرده. حسین بنده خدا توی عملیات بدر به عنوان امدادگر خیلی به مجروحین کمک کرد. چون اونجا توی کانال آب کشاورزی نمی شد راست راست راه رفت بخاطر اینکه تک تیراندازهای عراقی بچه ها را می زدند. حسین به خاطر همین قد کوچکش برای کمک به مجروحین در تردد بود. حسین چون اولین بار بود که به عملیات می آمد صحنه های مجروحین و شهدای زیادی را هم دیده بود. غروب ها که می شد حسین خبرهای سمت چپ گردان را برای ما می آورد و خبرهای ما را هم برای اون طرفی ها می برد. صبح روز بعد ساعت ۶ لشکر به سمت پیرانشهر حرکت کرد. من هم نزدیکای ظهر به سمت تبریز حرکت کردم که با قطار به تهران و اهواز برگردم. فکر می کنم بیست روزی طول کشید تا صدای مارش عملیات از رادیو پخش شد. من می دونستم که این مارش مربوط به عملیات لشکر ۸ نجف اشرف است. از این بابت خوشحال بودم که عملیات موفق بوده. دیگه زیاد تو فکرش نبودم . مدتی که حس کردم گردان دیگه به مرخصی رفته به خانه مهدی صالحی در خمینی شهر تلفن زدم. آقای مهدی گوشی را برداشت، خیلی خوشحال شدم. بعد از احوال پرسی گفتم: مهدی چه خبر؟ مهدی با حالت گرفته و بغض گفت: آقای یاراحمدی همه رفتند. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی همه بچه ها مفقود شدند و توی محل عملیات ماندند. به ایشون گفتم پس رادیو مارش پیروزی گذاشته بود. گفت نه! عملیات لو رفته بود و بچه ها که شهید و مجروح شده بودند همانجا ماندند و نیروهای عراقی به اونا تیر خلاص زدند. سراغ هرکسی را می گرفتم مهدی می گفت آقای یاراحمدی!، "رفت". 👇👇