🍂 کمی جلوتر از من یک خمپاره ۱۲۰ خورد و دو تا از بچه ها توی رمل ها افتادن . من رفتم بالای سر اونا یکی از اونا مجروحیتش کم بود . نفر دوم صبری جابری بود و یک ترکش به قلبش خورده بود . من داشتم او را احیا می کردم که ناصر دشتی پور هم آمد پیشم و دو تایی هر چه صبری جابری را کمک کردیم فایده ای نداشت و ایشون شهید شدند . بعد ناصر به من گفت تو پاشو برو من هستم . ناصر فرمانده دسته سعید جهانی بود . توی طلائیه و شرهانی هم ایشون فرمانده دسته بودند . ناصر گفت : من میرم دانشگاه تا وسایلم رو بیارم . من هم به سمت پایگاه بسیج رفتم . ظهر دیدم ناصر به همراه یک نفر دیگر آمد . بعد از احوال پرسی ناصر گفت: این برادر حمید مسیحی است و بچه اهواز است . خیلی خوشحال شدم که در این شهر غریب دو تا از بچه های اهواز هم با من هستند . بعد از حرکت اتوبوس ها به ناصر گفتم: ناصر بیا به گردان ۱۴ معصوم (ع) برویم چون یکی از بهترین گردان های لشکر ۸ نجف اشرف است و فرمانده این گردان مرا می شناسد و چند بار سید اکبر اعتصامی با بچه های کادر گردان به خانه مان آمده اند . به ناصر گفتم : هر وقت هم خواستی امتحان بدهی سید اکبر اعتصامی اجازه می دهد . ناصر قبول کرد و... راوی : بهرام یار احمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂