🍂
🔻
#فرنگیس
🔸
خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.»
با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...»
طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. نالهکنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم.
مدام میگفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همینجا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است!»
دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شده ام
گوشم وزوز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانوادۀ زنبرادرم در کفراور بودند. به خانۀ آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل
کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضدهوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یکدفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای اللهاکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمینلرزه آمده بود.
همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۲