🍂 پیش سید رفتم به او گفتم ناصر را باید فرمانده گروهان می گذاشتی . سید گفت: آقای یاراحمدی من حرف تو را قبول دارم ولی من باید توی یک ماموریت کارایی او را ببینم . من دیگه چیزی نگفتم چون از یک لحاظ درست می گفت . ناصر هم بنده خدا بدون هیچگونه اعتراضی فرمانده دسته شد. برادر حمید مسیحی هم توی دسته ناصر رفت. من و ناصر توی یک گروهان بودیم. فرمانده گروهان هم برادر خدایی بود . چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم. راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂