🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۲ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تصمیم گرفتیم به همدان برگردیم. از بیمارستان به میدان گاراژهای مسافربری کرمانشاه رسیده بودیم و سخت گرسنه، ساندویچی خریدیم و خوردیم. مردم محو جمال ما شده بودند. سه بسیجی سرشکسته، سه عمامه به سر، سه دست و پا و کمر زخمی، لنگ لنگان سوژه نادری بودیم برای تماشا. با این قیافه ها برای مان کوچه می دادند و دیگر معطل نمی شدیم. با مینی بوسی راهی همدان شدیم. دو سه روزی در خانه استراحت می کردم که علی خوش لفظ آمد احوال پرسی و گفت: مرخصی من فردا تمامه. می خواهم بروم منطقه. کاری، پیغامی نداری؟ گفتم: من هم می آیم! گفت: با این وضع و حالت می خواهی بیایی چه کار؟ گفتم: اینجا دراز کشیدم، می آیم آنجا پیش بچه ها دراز می کشم. حداقل دل تنگی ام در می آید. دارم دق می کنم! پذیرفت. از همدان به کرمانشاه و از کرمانشاه به صالح آباد ایلام رفتیم. او خبر داشت که مقر نیروهای واحد اطلاعات کجاست. به چهار راهی نفت شهر، سومار، صالح آباد و ایلام رسیدیم. از آنجا راهی هم به ارتفاعات میمک به طرف جنوب منتهی می شد. قرارگاه شهید کاشی پور درست در جوار این چهارراه و رودخانه ای قرارداشت. مقر ما هم که فقط چندتا چادر بود کنار همین رودخانه قرارداشت که چیت سازیان آنجا را انتخاب کرده بود. با دیدن رفقا، گُل از گُلمان باز شد. شبی در مقر، دعای کمیلی خواندیم. حال و هوایی بود آن شب، نمی دانم اشک دوری بود یا پاکی برآمده از روزهای بی خبری و سخت بیمارستان. به هر حال معنویتی خاص داشتیم. بعد از اتمام دعا مثل شبهای عملیات همدیگر را در آغوش گرفتیم، همین جور الکی گریه می کردیم. سر من روی دوش محمد مصباح بود و های های گریه می کردیم. به خاطر رودخانه همجوار، شب ها مهمان زیاد داشتیم. دسته دسته می آمدند و می رفتند. پشه های هلی کوپتری یا به قول ما همدانی ها، پشه کوره ها، از روی پوتین هم می زدند! امانمان را می بریدند، حالا مانده بود کی خوشمزه تر باشد. هر جای بدنت که بیرون بود، شیرجه می زدند و نیش را تا بناگوش داخل بدنت می کردند و بعد خارش و خارش و بعد زخم و زخم و زخم. هنوز سَرم باندپیجی بود. سه چهار روزی گذشت، من کار خاصی نداشتم ولی رفقا در رفت و آمد بودند. علی بختیاری از من پرسید: جام بزرگ ماشینت را دیده ای؟ گفتم: نه، من خودم را هم ندیدم. حالا کجاست این قارقارک؟ گفت: انداختنش پاسگاه گیلانغرب. اگر دوست داری برویم ببینیمش؟ و بعد ادامه داد: چند نفر از بچه های تصادفی هم مانده اند سرپل ذهاب‌. فردا صبح من و بابازاده و شما می رویم هم بچه ها را ببین هم سرراه ماشین را، زودی هم برمی گردیم. پشت نرده های حیاط پاسگاه گیلانغرب، ماشین نگون بخت، ماشین بی دنده و استارت، ماشین بی ترمز، ماشین بی باتری و فرمان مثل قوطی کنسرو له شده دیده می شد. صندلی ها با کف اش شده بود یکی! بختیاری پرسید: شما چه طوری از میان این ماشین زنده درآمده اید، خدا می داند، آن هم سیزده نفر؟! سرباز نگهبان که گویا حرف های ما را می شنید گفت: راننده اش فراری است! تعجب کردم. گفتم: یعنی چی فراری است! راننده این قارقارک من بودم. پرسید: اِ، واقعاً، تو راننده اش بودی؟ گفتم: آره. برای چه باید فراری باشم، من که کار خلافی نکرده ام...! تا این را گفتم، نگهبان دستش را گذاشت سرشاسی زنگ و فشار داد. پشت آیفون گفت: یک نفر آمده و می گوید راننده جیپ تصادفی است. بلافاصله ماموری از داخل پاسگاه بیرون آمد و به ما سه نفر گفت: بفرمایید داخل. سلام و علیک کردیم و دست دادیم و به تعارف او نشستیم روی صندلی های چُفت و چوله پاسگاه. مامور انگاری که خیلی تعجب کرده باشد، پرسید: شما راننده این ماشین بودی؟ او با جواب مثبت من ادامه داد که پرونده این سانحه باز مانده و ما باید چندتا سئوال از شما بپرسیم. - حرفی نیست، در خدمتم. و او صدتا سئوال پرسید. کی هستید، از کجا آمده اید، به کجا می رفتید، گواهینامه داری، چند نفر بودید، چند نفر زخمی شده، چندنفر کشته شده... و در آخر هم گفت که شما شاکی خصوصی دارید. محمد گفت: من یکی از مسافران ماشین هستم، شاکی هم نیستم، اصلاً چه کسی گفته ما شاکی هستیم، هیچ کس شاکی نیست. مامور گفت: خیلی خب، مشکلی نیست. این پرونده یک استیضاح لازم دارد که لازم است پر شود و فکر نمی کنم یک ساعت بیشتر کار داشته باشد. بابازاده گفت: آهان! من همین الان رضایتم را می نویسم. همه بچه ها هم می نویسند‌. کسی شاکی نیست. محمد نوشت. علی بختیاری به من گفت: آقا محسن! شما پرونده را تکمیل کن ما هم می ردیم پادگان کار داریم و با هم برمی گردیم مقر. آنها که رفتند، مثل شب اول قبر، مامور دوباره پرسید و من جواب دادم، پرسید و من جواب دادم تا پرونده کذایی تکمیل شد. مرا سپردند به مامور سرباز. سرباز گفت: برویم تا جایی و برگردیم. سوار ماشین شدیم و رسیدیم به دادگستری گیلا