🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۳ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آمده بودم جبهه و با آن حال و هوا اکنون باید به حبس می رفتم. خط تقدیر چیز عجیبی برایم رقم زده بود. این جیپ از همان اولش بد یُمن بود و حالا خِفت مرا چسبیده بود. چاره ای نبود با یک دنیا غصه از مامور معذور پرسیدم: آخر زندان چرا؟ گفت: تا رضایت خانواده مقتولین و مصدومین گرفته نشود، شما بازداشت موقت هستید. و بعد برای اینکه دلداری ام بدهد، گفت: ببخشید، ناراحت نباشید، چیز مهمی نیست. چند روزی شما را در قرنطینه نگه می دارند و بعد آزادید. نگران نباشید. از این موارد من کم ندیده ام. دست بند به دست و پانسمان به سر، سوار مینی بوس اسلام آباد شدیم. گفتم: سرکار! من بسیجی ام. من که نمی خواهم فرار کنم. زشت است با این سر و لباس، مردم چه می گویند؟ دست بند را باز کنید، اصلاً من خودم با پای خودم آمده ام، شما مرا دستگیر نکرده اید که بخواهم فرار کنم. لطف کرد و دست بند را باز کرد و برای اینکه فکر فرار به سرم نزند، راه به راه می گفت: چیزی نیست، دو سه روز در قرنطینه می مانی، رضایت می دهند و می روی رد کارت. با هم رفیق شدیم. کرایه اش را حساب کردم. او پرونده و مرا تحویل رئیس کشیک زندان داد و رفت. کشیک نگاهی به پرونده انداخت و با اخم به دو سرباز ایستاده دم در گفت: ببریدش داخل بند! دنیا روی سرم خراب شد. به خودم که آمدم دیدم یک غول نتراشیده، نخراشیده با سبیل های تاب داده از بناگوش دررفته و کلّه ای کاملاً صاف و تیغ زده، ماشین اصلاحی در دست، منتظر من است. دوباره یخ کردم. نه سلامی نه علیکی با لهجه ای کردی گفت: بنشین تا سرت را بتراشم! - سرم را چرا بتراشی؟ - مگر تو زندانی نیستی؟ - نه. - پس آمده ای اینجا چه بکنی؟ - چه می دانم؟ ماموری آنجا ایستاده بود. از او پرسیدم: سرکار! این آقا چه می گوید؟ گفت: بله. باید سرت تراشیده شود. گفتم: من که زندانی نیستم! گفت: پس چی هستی؟ گفتم: به من گفته اند دو سه روزی در قرنطینه می مانم و تمام! گفت: من نمی دانم. هر کس وارد اینجا می شود باید سرش تراشیده شود. هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. از او خواستم که مرا پیش رئیس زندان ببرد. قبول نمی کرد، اما بالاخره رفتیم. به رئیس زندان گفتم: جناب سروان این آقا می گوید باید سرم را بتراشم! گفت: پس می خواستی چه کار کند! باید بتراشد. گفتم: قرار نبوده سر مرا بتراشند. گفت: کی چنین قراری گذاسته است؟ گفتم: در پاسگاه گفتند. لبخندی زد و گفت: هر که گفته بی خود گفته، هرکس وارد اینجا شود، زندانی است و باید سرش تراشیده شود! سروان به مامور بینوا هم تشر زد. ناامید به نزد آن قلندر رفتیم و او با ماشین اصلاح دستی نه چندان تیزش موهایم را چَرِّه کرد. ماشین در هر مسیر رفت، چند مویم را نمی برید، می کَند و آخم را درمی آورد. قلندر پس از اتمام کار گفت: داداش! صد تومان می شود! دستمزد او صد تومان می شد، صد تا یک تومانی! در سال ۶۳، صد تومان، صدهزار تومان می شد! پرسیدم: صد تومان برای چه؟ - سرت را تراشیدم. - می خواستی نتراشی. - مثل اینکه دنبال شرّ هستی؟ - کی گفت به شما سربتراشی، نمی تراشیدی. - هر کس که به اینجا می آید، باید سرش را بتراشد. قانون است. - قانون است، ولی به تو چه ربطی دارد، هر کس خودش می تراشد. مامور گفت: پول را بده، برای خودت شرّ درست نکن. و با ابرو و اشاره فهماند که این یارو اِل است و بِل است و تعارف که خودش حساب می کند. گفتم: برای پولش نیست. پول زور است. به زور سر مردم را می تراشید، پول هم می خواهید؟ دست کردم جیبم و یک صد تومانی را با نارضایتی و اخم به قلندر سبیل تاب داده دادم. او با آن سبیل های کذایی در این گردنه حیران مردم را تَلَکه می کرد. یارو پول را در هوا قاپید و چپ چپ نگاهی کرد و رفت. وارد زندان که شدم، زندانی ها ریختند دورم تا از کار و جرم من خبر بگیرند. نگاهی به سر و لباسم کردند و پرسیدند: اِ تو بسیجی هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟! آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که سرشان داد زدم: بروید کنار، خودتان را مسخره گرفته اید! با این هوارم گوشی به دستشان آمد و از دورم پراکنده شدند. رفتم گوشه ای و غرق بدبختی دست ساز خودم شدم. خیر سرم از خانه در رفتم تا کنار بچه ها صفایی داشته باشم‌ و از دل تنگی در بیایم و حال افتاده بودم در جمع یک مشت لات و لوت و قاچاقچی و آدمکش و مفسد اخلاقی، آن هم در چند قدمی جبهه جنگ... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂