🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان در خطر محاصره بود. می گفتند حدود سی درجه مانده است و اگر جلوتر بیایند، آبادان کاملا سقوط می کند. ما نگران، داخل آبادان بودیم. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. یک روز وقتی به اتاق عمل رفتم دیدم پرستارها گوشه‌ای جمع شده، ناراحتند و گریه می کنند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» . گفتند: «پاسدارها تهدیدمان کردند که اگر نرویم و عراقی‌ها بیایند، قبل از اینکه اسیر بشویم، ما را می کشند.» گفته بودند چون در شهرهای سوسنگرد، هویزه و دیگر نقاط اشغال شده، به پرستاران و زنان رحم نکرده اند، ما نمی گذاریم دست آنها به زنها برسد. تعدادی از پرستارها به هر نحو آرام شدند و تعدادی نیز گریه زاری می کردند. مجروح زیاد بود، شهر در محاصره بود. نمی توانستیم مجروحین را تخلیه کنیم، بیمارستان پر از مجروح بود. حدود پانصد، ششصد نفر بودند. مجروحی را آوردند که تعداد زیادی زخم روی بدنش بود. از زخمهایش دود بیرون می آمد. جراحت هایش را با سرم شست و شو دادم، فکر میکردم زخمها در اثر سوختگی است. اما هر چه شسته می‌شد باز دود بیرون می آمد، نمی‌دانستم چیست. دیگر پزشکان هم اطلاعی نداشتند. رزمنده ای صدایم کرد و گفت: «دود به خاطر مواد فسفریه. توی مأموریت های کردستان دیدم. شستن فایده ای نداره. هیچ کاری نمیشه کرد. جای گلوله تا آخر میسوزه و خاموش نمیشه. فردا هم همه زخمهای بدنش سیاه شده و شهید میشه.» با بهداری اهواز تماس گرفتم، گفتم یک همچین مجروحی آورده اند، باید چه کار کنیم. آنها هم دارویی را نام بردند که ما تا به حال، نه شنیده بودیم و نه داشتیم. به هر حال هوا که تاریک شد، زخمهای مجروح مثل ساعت شب نما، نور می درخشید. فردا صبح هم شهید شد. راهی نبود که بتوانیم او را به عقب بفرستیم. برق شهر قطع بود. از برق اضطراری بیمارستان برای اتاق های عمل استفاده می کردیم. یک ژنراتور اضافی هم بود که به بیمارستان آوردند. چند پنکه پایه بلند در داخل هر بخش گذاشتند که اندکی از گرما کم می کرد. شب چراغ ها را خاموش می کردیم. توی اتاق عمل با یک چراغ کوچک باید کار انجام می دادیم. بچه های سپاه می گفتند موقع تردد بین بخش ها، چراغ قوه روشن نکنیم، عراقی ها می بینند و می زنند. روی چراغ قوه هم باید رنگ آبی میزدیم. اگر از این بخش می خواستیم به بخش دیگری برویم، مجبور بودیم با همین چراغ قوه کف زمین را ببینم. مسیری که به بخش ها منتهی میشد، سنگ فرش و دو طرف آن باغچه بود. مسیر تردد بین بخش ها را می شناختیم. می دانستیم کجاست. فقط باید مواظب می‌شدیم که توی باغچه نیفتیم، شبهایی که مهتاب نبود، نمی دیدیم. یکی دو نفر از پرسنل اطراف مسیر را ندیده بودند. افتاده بودند توی باغچه و پایشان شکسته بود. کادر جراحی دیگر به خانه های خود نمی رفتند. در یکی از اتاق های بیمارستان مستقر شده بودیم و شب ۔ اگر وقتی برای خوابیدن پیدا می کردیم – در راهروی وسط اتاق عمل می خوابیدیم. وسایل خواب را از انبار بیمارستان آورده بودند. خانم ها یک سمت راهرو و آقایان سمت دیگر می خوابیدند. متخصصین داخلی و رشته های دیگر در اتاق عمل و بقیه پرسنل هر چند نفر در اتاق هایی که قبلا کلینیک یا مربوط به کار اداری بود یا در اتاقی که محل کارشان بود می خوابیدند. خوابگاه پرستاران و بخش های دیگر ساختمان که در محوطه بیمارستان و نقطه مقابل پارکینک بیمارستان بود، مملو از مجروحین بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂