🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۸ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این‌ماموریت جدید دو دسته شناسایی فعالیت می کردند. گروه ما در تنگه بیجار در سوله های ارتشی کنار رودخانه تلخاب زیر ارتفاع کوه گچی چادر زد. گروه دیده بانان واحد هم در نقاط مختلف انجام وظیفه می کردند. از آنها سیدمحسن فروتن، محمد شهبازی و یونس گنجی را به یاد دارم. نقطه آغاز راه ما در روز، رودخانه تلخاب بود با آبی واقعاً تلخ، بدمزه، ولی زلال. سر به سر رفقا می گذاشتم: آخر این کوه و کمر خشک و گرم و بی آب و علف و جانورِ میمک چه دارد که خودمان را درآن معّطل و علّاف کرده ایم. بهتر نیست اینجا را به عراقی ها بدهیم ترشی اش را بگیرند؟! از رودخانه کمی که جلوتر می رفتیم بخشی از زمین‌ به رنگ سبز تیره بود و مایعی مشکی مایل به سبز تیره از میان کوه ها قُل می زد و می آمد بیرون. برای بار چندم که می پرسیدم و جواب می شنیدم، از پیشنهاد قبلی ام به شدت پشیمان می شدم و می گفتم: یعنی اینجا این همه نفت دارد، طلای سیاه، آن وقت شما می خواهید این زمین پرقیمت و معادن طلای سیاهش را دو دستی تقدیم عراقی ها بکنید؟ نه من اجازه نمی دهم! و بچه ها می گفتند: چشم! به خاطر گل روی شما از تصمیممان صرف نظر می کنیم و منطقه را نگه می داریم. دیگر امری نیست؟! قرار بود که تیپ های انصارالحسین همدان و نبی اکرم(ص) کرمانشاه به صورت مشترک در این منطقه عملیات داشته باشند. آیت الله سید رضا فاضلیان که با بیشتر بچه های واحد از جمله من صیغه اخوت خوانده بود برای سرکشی به منطقه آمد. قرار شد حاج آقا در سوله نماز جماعت بخواند. شب قبل در همین سوله سعید بادامی مداحی کرد و بچه ها سینه زنی و روضه باحالی داشتند، حتی یکی از دوستان از شدت گریه و عزاداری از هوش رفت. مقدمات نماز جماعت فراهم شد، اما جایگاه امام جماعت در بلندی و شیب بود و مامومین نباید پایین تر از امام قرار بگیرند در حالی که عکس آن مستحب است. حاج آقا گفت: اینجا مرتفع است و شیب دارد، نماز اشکال دارد. برویم بیرون نماز را برگزار کنیم‌.‌ بعضی گفتند: حاج آقا توپ خانه شلیک می کند خطرناک است. حاج آقا پرسید: پس چکار کنیم، اینجا می گویید خطرناک است، آنجا هم که از نظر فقهی ایراد دارد، پس چه کار کنیم؟ من جلو رفتم و به شوخی گفتم: حاج آقا! اگر اشکال ندارد شما در قسمت فرو رفتگی شیب دار بایستید، ما هم رو به این طرف اقتدا می کنیم! و منظورم پشت به قبله بود! حاج آقا فرمود: آقا محسن صورتت را بیاور جلو. سرم را جلو بردم و ایشان آهسته گفت: این همان می شود که شیطان می خواهد! و پشیمان شدم که حتی به شوخی خواسته شیطان را پیشنهاد داده بودم! بالاخره نماز را بیرون خواندیم و اتفاقی هم نیفتاد. علاوه بر دستشویی ها یکی دیگر از پروژه های مهندسی که به کمک رفقا در آن منطقه ساخته شد، احداث دو سنگر نیمه اجتماعی بود. آن روز خیلی خسته بودیم. به دوستان گفتم: تو را به خدا هر کس ماموریت دارد، پیش تیم گشتی خودش استراحت کند تا برای تیم بعدی زحمت درست نشود. شما می خواهی بروی گشت، اینها خوابیده اند و تو پایت را می گذاری روی دست و شکم این بندگان خدا .... بچه ها جاها را مرتب کردند و من هم رفتم تا در چادر استراحتی کنم که ناگهان صدای انفجاری چادر را به شدت تکان داد و درش به بالای چادر پرتاب شد. هراسان بیرون دویدیم. تاریک بود. گرد و خاک فضا را تاریک تر کرده بود. توپ فرانسوی خورده بود روی یکی از چادرها. صدای آه و ناله می آمد. ماشین ها نور چراغ ها را به طرف چادر های مقر انداختند. عزیز امراللهی، عباس صالحی و ذوالفقار کنعانی( ۱۳۶۳، میمک) در جا شهید شده بودند. فکر می کنم گلوله خورده بود کنار ذوالفقار، چون شکمش آش و لاش شده و محتویاتش بیرون ریخته بود. یکی از بچه ها که پایش غرق خون بود، فکر می کرد مجروح شده، اما معلوم شد وقتی می خواسته از چادر بیرون بیاید، در آن تاریکی و غبار غلیظ، پایش تا ساق رفته توی شکم ذوالفقار. زخمی ها را بیرون آوردیم، ولی باز کسان دیگری هم بودند. در این وضع، دیدم امیر فضل اللهی نشسته گوشه ای و صدا می زند: جام بزرگ، جام بزرگ! بیا یک ماچی بده به من! من که حسابی اعصابم به هم ریخته بود، گفتم: برو بابا مسخره کردی تو هم در این بدبختی، ماچ ماچ! بلندشو کمک کن. بعد از چند لحظه دیدم باز نشسته و حرکت نمی کند. رفتم جلوتر. پرسیدم: امیر پاشو کمک کن، چرا نشسته ای، تازه ماچ هم می خواهی؟ او هم زخمی شده بود، اما نمی خواست بگوید! از حرفم خجالت کشیدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدا خیر داده خوب بگو بیا کمک. وقتی می گویی ماچ بده فکر می کنم داری سر به سرم می گذاری. گفت: من چیزیم نیست، می خواستم بیایی از تو بپرسم بچه ها چه طورند؟ چادر تاریک بود و نفهمیدم امیر از کجا ترکش خورده بود. زخمی ها را به عقب انتقال دادیم. هر چند خودم از ترکش بی نصیب نماندم.