🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۹ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فردای عملیات ناموفق تیپ نبی اکرم (ص) در ارتفاعات کاسی کاف، گرکنی و گلَم زرد و گرفتار شدن آنها در شیار نی‌خزر(معبر رودخانه ای) ما را فرستادند برای شناسایی منطقه، صبح روی کاسی کاف خاکریز زده شد. ردی کاسی کاف رفتیم. آنجا کاملاً مسطح بود. در زمان تصرف این برآمدگی، دو نفر از نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) شهید و در پایین زیر پای عراقی ها مانده بودند. ما کنار تانکی ایستاده بودیم و دوربین می کشیدیم به چپ و راست. دو نفر از تعاون تیپ ما رفتند و یکی از شهدا را آوردند، اما برای شهید دوم، حسابی خسته بودند، بنابراین چهارنفری رفتند تا شهید را بیاورند که عراقی ها آنها را دیدند و زیر آتش گرفتند. با هر زحمتی بور امدادگران شهید را نفس نفس زنان از شیار بالا آوردند. حاج حسین همدانی و حاج جعفر مظاهری فرمانده و معاون تیپ هم روی ارتفاع بودند و منطقه را برای ادامه عملیات بررسی می کردند. به محض اینکه امدادگران به بالای ارتفاع رسیدند، متاسفانه گلوله توپی درست خورد روی پیکر شهید، وسط این چهار رزمنده. پیکر شهید تکه تکه شد. یکی از نیروهاکه هردو پایش از ران قطع و بدنش پر از ترکش شده بود، فقط دست و زبانش را تکان می داد و زمزمه ای داشت. او و سه نفر همرزمش همگی به شهادت رسیدند. در این میان، موج انفجار، کلاه مخصوص و لباس های راننده تانک را که در میان برجک ایستاده بود، به شکلی عجیب از تنش کند. او موجی شده بود و هاج و واج به شهدا و ما نگاه می کرد. کار چندانی از دست ما بر نمی آمد. با آمدن امدادگرها، به دنبال انجام ماموریتمان از رودخانه رد شدیم و بر روی ارتفاع گَلَم زرد رفتیم. تا رسیدیم هلی کوپترهای عراقی هم رسیدند و ما را بستند به رگبار. ماندن جایز نبود از این صخره به آن صخره می دویدیم و می پریدیم و سنگر می گرفتیم تا از تیررس هلی کوپتر دور بمانیم. با این همه رفت و آمد، سرانجام عملیات عاشورا در میمک منتفی شد. به مرخصی آمدیم و به احوال پرسی زخمی ها و خانواده ی شهدای واحد رفتیم. امیرفضل الهی در بیمارستان امام خمینی همدان بستری بود. رفت و آمد وقت و بی وقت بچه ها، کادر بخش را کلافه کرده بود. ملاقات ها محدود شد و دیگر راه مان نمی دادند، اما طولی نکشید که علی آقا از قسمت تاسیات بیمارستان راه کار جدیدی پیدا کرد! کادر می پرسیدند شما از کجا داخل بخش می شوید و ما دست به سرشان می کردیم و از پاسخ طفره می رفتیم. اتاق و یخچال امیر شده بود میدان تره بار. علی تابش به امیر گفت: امیرجان! تو که نمی توانی این همه میوه را بخوری، من می خواهم بروم احوال پرسی خواهرم، اجازه بده از اینها ببرم؟ امیر اجازه داد و او کیسه ای بزرگ از سیب و پرتقال و لیمو شیرین پر کرد. یکی گفت: لااقل یک جور ببر. آن وقت خواهرت نمی گوید چرا این قدر بی سلیقه ای. گفت: نه، می گویم عشقم کشیده برای خواهر گلم چند جور میوه بگیرم...! برای دادن سرسلامتی به خانواده شهیدان عزیز امرالهی به مریانج و عباس صالحی به اسدآباد و ذوالفقار کنعانی به روستای قباق تپه کبودرآهنگ رفتیم. معمولاً به سر کوچه شهید که می رسیدیم، شعر معروف گلبرگ سرخ لاله ها، بوی شهادت می دهد را می خواندیم و با حال و حس و معنویت بچه ها اهالی محل هم جمع می شدند و با اندوه و گریه به منزل شهید می رفتیم. در ایام‌حضور نیروهای استان در منطقه دربندی خان عراق مدتی در آنجا بودیم و به گشت شناسایی می رفتیم. در یکی از گشت ها در شاخ شمیران وقتی از چپ وارد منطقه شدیم، به میدان مین برخوردیم، اما از سمت راست که آمدیم، هیچ اثری از میدان مین نبود! تنها یک مین والمر در منطقه بود که از تصادف، پای رسول کوروشی به شاخک های مین کشید و مین عمل کرد. کتف چپ من هم از پشت ترکش خورد، اما حال کوروشی خوب نبود. او را سوار آمبولانس کردیم. کوروشی نمی توانست صحبت کند، اما نفس می کشید. از رو زخم چندانی دیده نمی شد، اما نمی دانستم که از پشت، مقابل قفسه سینه، ترکش به شش و قلبش رسیده. سرش را روی زانویم گذاشتم، بر سرش دست می کشیدم و به چشم های معصومش نگاه می کردم. کوروشی را بلند کردم تا به بیمارستان سرپل ذهاب منتقل کنیم که دیدم شلوارم غرق خون شده است. اما خیلی زود در بیمارستان شهید شد. من و مالمیر در بیمارستان ماندیم، اما او دو روز بعد اعزام شد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂