🔻خیال مرگ
نمیدانم چند دقیقه و یا چند ساعت بعد چشمانم باز شد اما به محض باز شدن چشمانم چیزی جز سیاهی ندیدم؛ زیر خروارها خاک گیر کرده بودم روی دست راستم افتاده بودم و دست چپم بر روی سرم افتاده بود.
نفسهایش تندتر شد دستانش را درهم فشرد و ادامه داد: اولین چیزی که به ذهنم رسید مرگ بود فکر میکردم مردهام و مرا دفن کردهاند اما با خود گفتم چه شد که مردم؟ آیا واقعاً مردهام یا زیر آوارهای موشک گیر افتادم؟ پس فرزندانم چه شدند؟
یک لحظه به یاد آوردم که اگر مرده باشم پس النگوهایم نباید دستم باشد آمدهام که دستم را چک کنم اما راهی برای تکون خوردن نبود.
باید سر از ماجرا درمیآوردم چون نه صدایی به گوشم میرسید و نه ماجرایی برای مرگم پیدا میکردم.
با هر تلاشی بود مطمئن شدم طلاهایم هستند و حتی کفنی بر تن ندارم آن لحظه بود که صدای الله ربی الله گفتنم بلند شد و بی امان اشک میرختم.
👇👇👇