🍂 سیلی خاطرات
آن تاریکی و بوی خاک قطعاً تداعی مرگ بود برای من، هنوز هم بوی گردخاک آوار شده را با تمام وجود احساس میکنم.
برای آنکه بغضش را مهار کند حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت، اما ظاهراً از پس سیلی که مرور خاطرات بر دیوار دلش زده بود برنیامد و اشک در چشمانش حلقه بست.
فرخنده ادامه داد: هراسی از مرگ نداشتم اما از فکر و خیال فرزندانم که چه شدهاند و آنها این شرایط سخت و پر دلهره را چگونه میگذرانند صدای نالهام وجود سرد خاک را فراگرفت. لحظهای به ذهنم میآمد که نکند تن کوچک آنها سنگینی آوار را تحمل نکرده باشد و...، نتوانست حرفش را تمام کند.
حالش حسابی به هم ریخته بود راستش حسابی دستوپایم را گم کرده بودم، لحظهای به ذهنم رسید مصاحبه را برای روز دیگری عقب بیاندازم اما سریع خودش را جمعوجور کرد و آرامتر که شد گفت: پس از مدتها اشک و فکر و خیال، صدای خیلی دوری از همهمه مردم به گوشم رسید، شروع کردم به داد زدن تا شاید صدایم را بشنوند اما تمام فریادهایم بیفایده بود.
بیخبری از فرزندانم طاقتم را طاق کرده بود تمام تلاشم را میکردم تا شاید اندکی از خاکهای آوار شده را کنار بزنم اما کاملاً بیفایده بود؛ پس از گذشت مدت زمان زیادی صدای مردم را از فاصله نزدیکتری احساس میکردم، انگار در همین حوالی در جستجوی ما بودند. درحال گوش دادن به صداها و زمزمه کردن نام حضرت زهرا(س) بودم که صدای گریه مهدی پسرم به گوشم رسید، نوزاد سه ماههام بی تاب داد میزد.
👇👇👇