🍂
خاطره ای از اسارت
محسن جام بزرگی
..یکی از سربازان عراقی به بچه ها محبت میکرد، هنگامی که روی تخت بیمارستان آماده نماز میشدیم، این سرباز اطراف را نگاه میکرد که نگهبانها او را نبینند، بعد به ما مُهر میداد و میگفت: تربت امام حسین (ع) است.
وی افزود: او بعد از نماز آنها را جمع میکرد، همچنین خبرهای جنگ را مخفیانه به ما میداد، یک روز که از مرخصی برگشته بود به هریک از بچه ها یک عدد خرما داد، به بغل دستی ام گفتم: « به او بگو چرا این قدر به ما محبت میکند؟ » او گفت: « من شیعه و مقلد امام خمینی هستم و در یکی از عملیاتها ایرانیها جان من را از مرگ نجات دادند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂