🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روزهای اول شنیدیم که یکی دو تا از سربازهای ارتش از خط گذشته و اسیر شده اند. آنها اشتباهی داخل خط دشمن می روند و اسیر می شوند. خبرها حاکی از آن بود که یکی از آنها پناهنده شده است. این مسئله کار را سخت و اذهان را نگران‌ می کرد. به احتمال بسیار قوی آنها اطلاعات خودشان از فعالیت ارتش و دیده ها و شنیده ها را در اختیار دشمن می گذاشتند. این احتمال به وقوع پیوست. گروه من، یعنی، قاسم هادی ئی، حمیدرضا قربانی و محمدی حرکت کردیم تا به پشت موانع و میدان مین عراقی رسیدیم. برای اینکه شلوغ نشود، قاسم و حمیدرضا در کمین نشسته و من و محمدی عازم شدیم. قبل از حرکت به آنها گفتم: اگر به امید خدا مسیر غیبی را پیدا کردیم، می آییم دنبالتان و کار را تمام می کنیم و اگر پیدا نکردیم، برمی‌گردیم. چهار پنج دقیقه دور نشده بودیم که صدای صحبت و پای عراقی ها یا اشرار را شنیدیم. دوربین دید در شب به دست، آرام روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به یک تپه ماهور. عینک مخصوص بنددار را از روی سرمان سُر دادیم پایین روی چشم هایمان و دوباره نگاه کردیم. شمردیم، هشت نه نفر عراقی در یک ستون بی خیال و تعریف کنان به طرف ما می آمدند. جایمان را عوض کردیم آنها هم کمی به راست آمدند و درست از کنار ما رد شدند و رفتند به همان مسیری که ما از آن می آمدیم. ماستم ریخت! گفتم: خدایا الان می رسند به کمین و قاسم و حمید را اسیر می کنند. مستاصل و دست بریده از همه جا، فقط به خدا فکر می‌کردیم و از او کمک می خواستیم. چند لحظه سکوت کامل برقرار شد، حتی قلبمان هم ایستاده بود و منتظر برای یک اتفاق شوم! در همین هول و هراس و تاریکی شب دیدیم روی ارتفاع کوتاه سمت چپ یکی پا مرغی و شتری پا برمی دارد و می رود. گفتم: اِ محمدی! می بینی اش، یعنی کیه؟ گفت: شاید قاسم باشد؟! ابتدا صدای جیرجیرک درآوردم. بعدش آهسته آهسته صدای جیک جیک درآوردم، کمی بلندتر و بلندتر، ناگهان در جواب، صدای سوت تقریباً بلندی شنیدیم، اما بچه های ما سوت نمی زدند، صدای خرده جانور در می آوردیم. جواب که ندادیم، دوباره سوت زد! به دلم افتاد و من هم با سوت جواب دادم. او جواب داد و من جواب دادم. او زد، من هم‌جواب دادم. محمدی گفت: چه کار می کنی، خطرناک است؟! گفتم: اگر از بچه های خودمان باشند، با صدا پیدایمان می کنند. ناگهان یک نفر، شد دو نفر، شد سه نفر. آنها اطراف شیارها و تله ها را بررسی می کردند. عراقی بودند و با جواب سوت من خیالشان راحت شده بود که ما از اکیپ آنهاییم. گفتم: الان بهترین موقعیت برای رفتن به آن مسیر غیبی است. گفت: پس قاسم و حمیدرضا؟ گفتم: الان با این وضعیت هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. لااقل شاید آن راه لعنتی را پیدا کنیم. رفتیم جلو و جلوتر و برای بار چندم آن مسیر را پیدا نکردیم. محمدی نگران از وضع و حال بچه ها گفت: بهتر نیست برگردیم؟ نکند برای آنها و خودمان‌اتفاقی بیفتد؟ الان تو دهن عراقی هاییم! کنترل وقت و ساعت با او بود، پرسیدم: ساعت چنده؟ گفت: یازده و نیم. - چند دقیقه است اینجاییم؟ - یک ساعت و پنج دقیقه. یک ساعت و پنج دقیقه در آن نقطه ها سرگردان بودیم و با عراقی قایم باشک بازی می کردیم. از قاسم و حمید هم خبری نبود. برای رد گم کنی، انداختیم به سمت مخالف راه آمده و ارتفاعات را به صورت مستقیم بریدیم به طرف تپه ساندویچی. این بازی عراقی ها بی دلیل نبود. آنها با این پراکندگی و آرایش داخل منطقه خودشان خبر داشتند که ما آنجاییم. آمده بودند تا ما را اسیر کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂