🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۴ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاج حسین همدانی به حمیدزاده و مجیدی و ما گفت: شما در منطقه بمانید و آرایش بگیرید. در منطقه بگردید ببینید حاج رضا را پیدا می کنید؟ شاید اسیر نشده و در شیارها پنهان شده باشد... نزدیک ظهر شهدا و حسن تاجوک را به پای ماشین رساندیم. حاج حسین، علی محمدی و یکی دو نفر دیگر را همراه شهدا و تاجوک روانه کرد. در پی انجام دستور حاج حسین، در سه گروه هفت هشت تایی منطقه را قُرُق کردیم. دشت بانی جلو می رفتیم تا مبادا ناغافل همدیگر را بزنیم و ضمناً از هم باخبر باشیم. تپه ها و شیارها و گوشه های دنج را هم نگاه می کردیم. گشتی های عراقی رزمی بودند و همه چیز داشتند. پس باید حواسمان را حسابی جمع می کردیم تا در کمین نیفتیم. صدا می زدیم، حاج رضا، آقای مستجیری، مستجیری، تا بلکه بشنود و جوابی بدهد و از مخفی گاه بیرون بیاید. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر ناامید شدیم و حاج رضا پیدا نشد. دم دمای غروب علی محمدی پس از انجام ماموریتی که داشت، خسته و کوفته برگشت. پرسیدن: پس چرا آمدی؟ خندید. گفتم: مگر همراه شهدا نرفتی، برای کاری که به تو محوّل شده بود؟ باز خندید و گفت: آره رفتم. انجام دادم تمام شد. پرسیدم: پس چرا دوباره آمدی؟ گفت: راستش دلم نیامد از فیض شب زنده داری با شما محروم باشم...! مغرب شد. گفتند: شب را در منطقه بمانید. شاید حاج رضا بخواهد شبانه برگردد. به فاصله تیررسام بزنید تا راه را پیدا کند! شب تا صبح تیره‌ی چشمانمان کشید از بس کوه و کمر را نگاه کردیم و رسام انداختیم. شاید اگر به پیشنهاد بنده توجه می شد و دیده بان می گذاشتند، عراقی ها این جوری جولان نمی دادند و ما می توانستیم پیش دستی کنیم نه آنان. آنها با تعداد زیاد و تجهیزات کامل آمده بودند تا همه بچه ها را به اسارت ببرند. اگر این اتفاق روز قبل می افتاد، فاجعه ای بزرگ می شد...! متاسفانه حاج رضا اسیر شد و حسابی از خجالتش درآمده بودند تا برسد به عقب. در واقع حاج رضا و حسن تاجوک با هم اسیر شده بودند. تاجوک داستان خلاصه اش را برای ما تعریف کرد و گفت: من زخمی شدم. هیکل درشت و ورزشی مرا کول کردند و به راه افتادند. در بین راه خسته شده از خیر من گذشتند. دیدند تا خط خودشان خیلی راه مانده مرا به زمین انداختند و بستند به رگبار، خلاص! یک خشاب روی من خالی کردند. کار خدا بود. ناگهان سرم چرخید و تمام تیرها به کتفم اصابت کرد، ولی من احساس کردم که تمام کرده ام... در واقع حسن تاجوک این دلاور ملایری، هم زخمی می شود، هم اسیر و هم شهید! اسارت حاج رضا خسارت کوچکی نبود. قبل از شروع شناسایی ها، روزی حاجی مرا صدا کرد و خواست که با هم به جایی برویم. پشت فرمان نشستم و ایشان هم بغل دست من. در بین راه گفت: برویم حدّ لشکر حضرت رسول (ص) با فرمانده اطلاعات عملیات آنها قراری دارم. گویا زودتر سرقرار رسیدیم، اما خبری از فرمانده اطلاعات عملیات لشکر نشد. باید منتظر می ماندیم. سر صحبت باز شد. او با یک حال خاصی به من گفت: من از خداوند دو چیز خواسته ام، یکی آنکه مرا با کارهای بزرگ و سخت امتحان کند، جوری که این کارهای روزمره برایم پیش افتاده باشد. دوم آنکه اگر آن کار بزرگ و مشکل پیش آمد بایستم، مثلاً چه قدر سخت است آدم اسیر بشود و ببرندش. این چه ذلّتی است که انسان به خودش بدهد، همین طور بایستی و ببرندت! این حرف را زد و بعد از چند لحظه خودش جواب خودش را داد: استغفرالله ربّی و اتوب الیه، مگر باقر سیلواری را به همین راحتی اسیر کردند؟ او رزمی کار و یک تنه حریف پنج نفر بود، یعنی او ایستاد و بردندش؟ بالاخره اسیر شد. ملاقات انجام شد و برگشتیم و من به دلم افتاد که لابد یک چیزی به دل این مرد افتاده است. خط احد و سومار مثل تپه ماهورهایش فراز و نشیب و اتفاق زیاد داشت. هم زمان ما که در منطقه کار می کردیم تا زمینه عملیات فراهم شود، انبوهی از نیروهای استان همدان و سایر تیپ ها و یگان ها در پادگان ابوذر برای ماموریت لحظه شماری می کردند که جنگنده های دشمن، پادگان را به خون کشیدند. روز ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ در ساعت ده و نیم صبح، ده ها فروند هواپیمای جنگنده عراقی به پادگان ابوذر حمله می کنند. شدّت حمله، پدافندهای هوایی را غافلگیر و منهدم می کند. هواپیماها با نبود ضدهوایی ها، می روند و برمی گردند. در عرض ده دقیقه ی مرگبار، صدها نفر از رزمندگان مستقر و در حال آموزش، زخمی و شهید می شوند و بیشتر ساختمانها و تاسیسات تخریب می گردند. فردای روزی که اولین موشک زمین به زمین ایران به بانک رافدین بغداد خورد (۱۳۶۳/۱۲/۱۹)، صبح زود هنوز نماز نخوانده بودیم که هواپیماهای عراقی وارد منطقه شدند. غرش هواپیماها منطقه را برداشت. آنها همه مقرها و سوله ها و چادرها را زدند، حتی هرجا، جای لاستیک ماشین و جاده بود! هواپیماها سه فروند بودند و در بالای کوه گچی به خوبی د