🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دو سه روز قبل سعید چیت سازیان که دیگر آن سرزندگی قبل را نداشت و توانایی جسمی اش بر اثر ضربه مغزی ناشی از آن‌ تصادف از دست رفته بود، به عنوان مدیر داخلی مقر، به بچه ها گفته بود: جلو چادرها را با گونی های ماسه سد کنید تا اگر بمباران شد نیروها آسیبی نبینند. یکی دو نفر در جواب گفته بودند: برو خدا پدرت را بیامرزد، ما اینجا خسته و کوفته می شویم و تو خودت بیکار ایستاده ای و دستور می دهی. تازه، دشمن روی اینجا دید ندارد و این کار هیچ فایده ای ندارد! او این گلایه را به من کرد. گفتم: عیب ندار، به دل نگیر، آنها به اندازه ی کوپنشان کار می کنند، هر کی این جوری گفته شکر خورده، خودم مخلصتم و کار را انجام می دهم...! اما من با نظر سعید موافق بودم، از طرفی سعید برای خودش یلی بود و شیری در اطلاعات و حالا باید به او روحیه می دادیم. بچه های تیم را خبر کردم و دست به کار شدیم. خاک پر کردن و کشیدن گونی های پنجاه کیلویی برنج تا دم در چادرها، کار سنگینی بود. بقیه هم غیرتی شدند و کمک کردند. آن روز گونی ها به ارتفاع یک متر جلوی چادرها را سد کردند و دوستانی که در چادر خوابیده بودند، در امان ماندند. گونی های شن و خاک با ترکش های خرکی تکه و پاره شده بودند. قسمت های بالایی چادرها ترکش خورده بود و موج انفجار چادرها را پاره پاره کرد، اما چیدمان پیچِ کوچه ای( L) مانند و گونی های سعید، سپر بلای جان بچه ها شده بود. بعد از بمباران به او گفتم: سعید! این بچه ها الان می فهمند پیشنهاد تو چه قدر ارزش داشته. و پرسیدم: تو از کجا می دانستی بمباران می شود؟ گفت: من نمی دانستم، ولی حدس می زدم اگر گلوله ای بیفتد، جلو چادرها باز است و ترکش ها به راحتی وارد چادر ها می شوند. یک شب که به گشت می رفتیم، بارانی تند گرفت. شدیم موش آبی و حتی لباسهای زیرمان هم خیس بود. کتف باندپیچی شده و چفیه آویزان گردنم حسابی خیس بود. لباس هایم را عوض کردم و رفتم پیش بابا حسنی. در زمان مسئولیت حاج رضا مستجیری، پیرمردی بنام بابا حسنی در تدارکات واحد کار می کرد. او دائم قرآن می خواند. اگر کسی مثل من زخمی بود، پانسمان و امور درمانی اش را انجام می داد. زخم، سر کتف بود و مرتب حرکت و تکان داشت، نمی شد درست و حسابی آن را پانسمان کرد. بنده ی خدا بابا حسنی با زحمت و روش های مختلف کتف را پانسمان می کرد، اما یکی دو ساعت بعد از فرم در می آمد و باند سُر می خورد پایین و شل می شد. سر به سرش می گذاشتم و از آنجا به او گفتم بابا حسنی و این اسم برایش ماند. روزی همین طور که پانسمان می کرد از او پرسیدم: شما کربلا رفته اید؟ گفت: بله. گفتم: این بچه ها به عشق کربلا اینجا هستند، شما که رفته ای دیگر چرا آمده ای و مانده ای؟ با آن ریش های سفید و خوشگلش اشک می ریهت و می گفت: دیمه، دیمه( نگو! نگو) آن کربلایی که من زمان شاه رفتم کربلا نبود، کربلا اینجاست. هر کس اینجا باشد او کربلایی است. کربلا اینجاست... و گفت، آقای جام بزرگ! برو این زخم را به دکتر نشان بده، این سیم کرده!(ورم کردن جراحت) به شوخی گفتم: چرا سیم کرده، نمی شد کابل کرده باشه؟ خندید و گفت: بَبَم، یعنی زخمت متورم و قرمز شده! راست می گفت. چند روز از آن ماجرای باران گذشته بود و کتفم درد داشت و زخم لُرپِ لُرپِ نی کرد.(تیر می کشید) با یکی دو نفر سوار ماشین شدیم و به بیمارستان ارتش رفتیم. دکتر ارتشی وقتی روی زخم را باز کرد به تعجب و تاسف گفت: اوه اوه، تو باید اعزام بشوی، منطقه چه کار می کنی؟! سر به سرش گذاشتم. گفتم: آقای دکتر چرا من اعدام بشوم. صدام باید اعدام شود! گفت: من کی گفتم شما باید اعدام بشوی، اعزام، اعزام بشوی. و روی حرف ز، تاکید کرد و حرص خورد. گفتم: آهان، ولی آقای دکتر ضرورت دارد اعزام بشوم؟ گفت: من تشخیص می دهم که پزشکم. آن وقت شما می گویی لزومی ندارد. شما بسیجی ها چه چیزی را می خواهید ثابت کنید؟ می خواهید بگویید قهرمانید، مثلاً اگر تو نباشی جنگ لنگ می شود؟! گفتم: ممنون آقای دکتر. حالا پانسمان می کنی یا نه؟ اگر نمی کنی دست شما درد نکند. خدا حافظ ما رفتیم! گفت: آقاجان! اینجا بعضی ها می گردند یک بهانه کوچکی پیدا کنند از منطقه در بروند آن وقت تو... تشکر کردم و از روی تخت بلند شدم که رفته باشم. گفت: چرا ناراحت می شوی، من برای خودت می گویم. بالاخره دکتر زخم را درست و حسابی پانسمان کرد و یک آمپول پنی سیلین قوی هم تزریق کرد تا عفونت هایش خشک شود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂