🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن شب، شب عاشورایی انصارالحسین بود.‌ امام‌حسین(ع) هم در تاریکی شب عاشورا به یارانش خطاب کرد و فرمود: ما برای نبرد می رویم و همه به شهادت می رسیم. هر کس می خواهد، برود. امام بیعت را از روی آنان برداشت و آنان را برای انتخاب آزاد گذاشت که بمانند یا بروند. امام در بخشی از سخنان نورانی اش در شب عاشورا به یارانش فرمود: ای مردم! هرکس از شما در برابر تیزی شمشیر و زخم نیزه ها بردبار است با ما بماند وگرنه از ما جدا شود. ما واقعاً خودمان را در عاشورا و انجام تکلیف عاشورایی می دیدیم. آن تصمیم، کار آسانی نبود، تصمیم مرگ و زندگی! ما هم باید به امام خمینی جواب می دادیم که هستیم یا نیستیم. شاید بعضی تردید کردند، اما بسیاری نه. یک ساعت بعد و بلکه کمتر، بیشتر نیروها با هر رسته با سلاح، بی سلاح، حمایل بسته، نبسته و بسیاری سربند بسته در محوطه ایستاده و نشسته، آماده بودند! نیروهای واحد همه بودند. حسن ترک، زیارت عاشورایی خواند که تمام وجودمان عاشورایی شد. اصلاً گفتنی نیست! همه چیز آن شب عاشورایی شد. حاج حسین برای گروه پیشگام فقط در حد یک گروهان، نیرو ورچید، شاید بیست و دو نفر. وقتی علی آقا گفت: می رویم، همه آمدند. در گروه پیشگام، بسیاری از قدیمی های واحد اطلاعات بودند: حمیدزاده، مصیب مجیدی، علی خوش لفظ، دشت آرا، حسین علی مرادی، بهرام عطائیان، علی شاه حسینی، آقا مفرد، عمو اکبر، کریم مطهری، ولی الله سیفی، حسین رفیعی، محمد رحیمی و .... حاج حسین دستور داد بقیه نیروها هم سازماندهی بشوند و با گردان ها به منطقه عملیاتی بدر در هور بیایند و خودش و گروهانش سوار ماشین ها شدند و مثل برق و باد رفتند‌. قبل رفتن، حاج حسین ما را که یک گروه بیست دو نفری بودیم تحویل مجید سموات داد و گفت: فرمانده شما سموات است. سموات گفت: نه حاج حسین من نیستم. حاج حسین به من گفت. گفتم: نه حاج آقا من هم نیستم، همین آقا مجید باشد.‌‌‌... آقای همدانی که عجله داشت و معلوم بود بی قرار است گفت: خودتان یک جوری با هم کنار بیایید. یکی بشود فرمانده و یکی هم معاون! این گروه برای شما، خود دانید! گروه بیست و دونفره ما، بیست و دو تا اسلحه نداشت. یکی تفنگ داشت، یکی نداشت. یکی آر پی جی داشت گلوله نداشت. یکی گلوله آورده بود، آر پی جی گیرش نیامده بود! قبل از عزیمت حاج آقا رفتم پیش او و عرض کردم: حاج آقا شما می فرمایید فردا می خواهیم برویم بجنگیم، جنگی که برگشتی ندارد. درست، ولی ما با چی می خواهیم بجنگیم؟! پرسید چطور؟ گفتم: این گروه ما اسلحه ندارند‌. واحدهای مربوط به آنها سلاح نفر نداده اند، یا نداشته اند که بدهند. حاح حسین با عصبانیت حسن ترک را صدا زد. وقتی آمد به او گفت: حسن! اینها را تجهیز کن تا این را گفت، چشمش به کانتینری افتاد که نزدیک ستاد بود، پرسید: این کانتینر مال کیه؟ حسن گفت: مال گردان.... گفت: خوب شد، بازش کن و به اینها سلاح و هر چه می خواهند بده. حسن گفت: حاج آقا کلیدش که دست من نیست... گفت: یاالله، قفلش را بشکن. دیر است وقت نداریم. و در یک بر هم زدن با تیراندازی قفل کانتینر دوازده متری را شکستیم و دلی از عزا درآوردیم. تیربار، آر پی جی و هر چه که بود و عشقمان کشید برداشتیم و به دستور حاج حسین به طرف منطقه ی بدر حرکت کردیم. ساعت یازده و نیم بود. رفتیم و رسیدیم، ولی دیر رسیدیم. گفتند: چون به روز خورده ایم، فعلاً عملیات منتفی است تا شب! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂