🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۸) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شب، گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر.ع. با نیروهای تازه نفسِ تازه جذب شده به فرمانده مهدی روحانی وارد منطقه شدند. چادر زدند و مستقر شدند، اما شب دوم هم خبری نشد. گروه بیست و دو نفره ی ما هم به گردان ۱۵۴ پیوست و شدیم دست انداز کارِ گردان. ناسلامتی گروه ما، هر کدام برای خودش سری داشت و یَدی در جنگ و حاج مهدی با ما در رودربایستی گیر می کرد. می خواست برای صبحگاه به نیروهایش برپا بدهد، نظامی برخورد کند، سخت بگیرد، نمی شد. شور کردیم و تصمیم این شد که با یک فاصله ای در چادری بزرگ مستقر شویم که برای کارِ گردان توکّه (در گویش همدانی به معنای مانع و گیر است.) نباشیم و آقای روحانی به کارش برسد. شور دوم اینکه چه کسی برود با ایشان حرف بزند. ما هم با هم رودربایستی داشتیم. گفتم: من می روم. (سابقه دوستی ورزشی ما به قبل از جنگ و انقلاب می کشید. او وزنه بردار بود و من والیبالیست. او مدتی هم سرپرست تربیت بدنی استان بود.) وقتی پیش او رفتم، پس از تعارفات، معلوم شد واقعاً ما توکّه در توکّه ایم ولی او هم رویش نشده به ما چیزی بگوید. پیشنهاد چادر را پسندید و ما شدیم گروهان مستقلِ اخراجی ها! آن چند روز انتظار در جزایر، آب مشغولمان کرد. دوباره من مربی آموزش شنا شدم. یک عده سکان داری قایق می کردند و یک عده پاروکشی. تعدادی بلم چوبی و تراده در هور بی صاحب رها شده بود. آنها را دمر می کردیم روی آب و خودمان زیرش می ماندیم. باید صبر می کردیم تا دشمن فرضی از آنجا عبور کند و ما بدون هیچ صدایی و حرکتی آنها را فریب می دادیم. یک بار قایق موتوری از دور با سه چهار سرنشین به یکی از بلم ها که چند نفر در آن تمرین پاروکشی می کردند، نزدیک و نزدیکتر شد. سکان دار آمد سرعت موتور را کم کند، اشتباهی به موتور گاز داد و ناگهان قایق موتوری به شدت رفت توی شکم بلم بی نوا. بلم چپ کرد و سرنشینانش چند متر دورتر با کله شیرجه رفتند داخل آب. قایق موتور هم با صدای گوش خراش موتور در بیرون آب شد قایق پرنده و با سه چهار سرنشینش چند متر در هوا پرواز کرد و با شدت تمام در آب فرود آمد، اما سرنگون نشد و بی توجه به وضعیت بلم بیچاره به راهش ادامه داد! پس از این ماجرا، چشم و گوشمان ترسیده بود. به محض اینکه قایقی از دور نمایان می شد، به بچه ها می گفتم: دست ها را روی آب بزنید و با صدای بلند فریاد بکشید تا قایق موتوری روی سرتان آوار نشود. در یکی از این عبور و مرورهای هوری، متاسفانه سکاندار قایق، ح.ب. از نیروهای اطلاعات را که در حال شنا بود، ندید و شد آنچه نباید می شد. پروانه موتور به سرعت تمام به باسن او گیر کرد و عضلات او را لاشه کرد. او را به بیمارستان منتقل کردند. خود او تعریف می کرد: دردی شدید داشتم و از طرفی به شدت خجالت می کشیدم. مجبور بودم به روی شکم دَمَر بخوابم. دو دستم را می گذاشتم روی چشم ها و سرم را رد می کردم توی متکا تا کسی را نبینم. در یکی از معاینات به همین حالت بودم که کار متوقف و سکوت طولانی و طولانی شد. دزدکی سرم را کج کردم و از لای انگشتات نیم نگاهی انداختم. دکتر معالج و چند نفر همراه او زُل زده بودند به این باسن وامانده. با شرم تمام و ناراحتی، همین طور که صورتم چسبیده به پتو بود، بدون اینکه نگاه کنم، پرسیدم: آقای دکتر، اینها کی اند دیگر با خودتون آورده اید؟! گفت: اینها اینترن هستند. گفتم: خودتان کم بودید دید می زدید! حالا یک لشکر را با خودتان آورده اید تماشا که چه، مگر سینماست؟! دکتر که معلوم بود با لبخند جواب می دهد گفت: شرمنده ام، ولی مجروحیت شما استثنایی است و این برای اینها هم یک فرصت استثنایی! من و زخم کوفتی باسن شده بودیم موزه. فکر نمی کنم در بیمارستان کسی از این افتخار استثنایی بی خبر مانده بود! با هر بدبختی و خجالتی بود وضعیتم بهبود پیدا کرد و می توانستم مثل آدم به پشت بخوابم، البته آن هم با درد و اعمال شاقّه و آه و ناله! دوستان نمی دانم برای رضای خدا می رفتند و می آمدند احوال پرسی یا برای سربه سر گذاشتن من! در یکی از ملاقات ها یکی از دوستان گفت: روایت داریم در فردای قیامت، از محلی که مجاهد در راه خدا تیر و زخم خورده است، نور متصاعد می شود! آن وقت این بی انصافها هر کس یک جور حدیث را تفسیر می کرد. یکی می گفت: کار تو از نور گذشته از آنجا آتشفشان متصاعد می شود! دیگری می گفت: خوبی اش آن است که خوب دیده می شوی و کسی با تو تصادف نمی کند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂