🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۹) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• قاسم هادی ئی جزو تیم ما بود و من به او ارادت ویژه داشتم. گشت ها که طولانی می شد، ساق پای پلاتین دارش به شدت درد می‌گرفت و ناله اش را در می آورد. گاهی نوک پلاتین از محل زخم بیرون می زد و صحنه ی دلخراشی می شد،ولی او کوتاه نمی آمد و گشت را رها نمی کرد. در شرایط عادی هم اذیت بود، ولی دم نمی زد و هیچ نمی گفت. هربار هم می گفتیم پایت را درمان‌کن، به شوخی رفع و رجوع می کرد. می گفت: خودش حوب می شود، همیشه این جوری نیست! او معمولاً پایش را با باند پانسمان می کرد و راه می افتاد و‌گاهی از ما جلوتر می رفت. یک روز پس از طی مسافتی گفت: آقای جام بزرگ! پایم خیلی درد می کند، ناک اوتم کرده!( داستان مجروحیت او شنیدنی است: او و سعید صداقتی یکی از بمب های عمل نکرده ی بمباران هوایی در همدان را سوار تویوتا وانت می کنند و می آورند درّه ی مراد بیک برای استفاده در انفجارات و کلاس های آموزشی. پدرش می پرسد: قاسم این چیه می برید زیر زمین؟ می گوید: آب گرمکن است. - عجب آبگرمکن بزرگی! حالا چه کارش دارید؟ - می خواهیم تعمیرش کنیم! دقایقی بعد، پدرش که شک کرده است، خودش هم به کمک آنها می رود و با پتک می افتند به جان آبگرمکن، اما کمی بعد اعتراف می کنند که این غولِ شکلِ آبگرمکن، بمب است! پدر با خونسردی می پرسد: خنثایش کرده اید؟ آنها می گویند بله. آنها چاشنی انفجاری را خنثی کرده بودند، اما یک چاشنی اشتعالی باقی مانده بود. بر اثر ضربه ی سنگین پتک بر پیکر بمب، ناگهان چاشنی عمل می کند و صدای انفجار، در تمام روستا و حتی شهر پیچیده می شود و کوهستان می لرزاند. سعید صداقتی موجی می شود. قاسم از چند قسمت و به خصوص پا زخمی می گردد، اما پدرش و آنها معجزه آسا سالم و زنده می مانند. پدر قاسم برای دور ماندن از سرزنش مردم و اطرافیان تمارض می کند و یک پا را می لنگاند. پرستار که از راست و چپ شدن پای مصدوم او به شک می افتد، می پرسد: پدرجان! بالاخره کدام پایت درد می کند، چپ یا راست؟! شما یک بار این طرف می لنگید یک بار آن طرف! جواب می دهد: راست. می گوید: پس چرا پای چپت را می لنگاندی؟ می گوید: درسته، اصل راست است و به چپ می زند. به هم مربوط اند! پای قاسم یک بار هم مجروح شده بود که من از آن اطلاعی نداشتم.) گفتم: لابد ترسیده ای و می خواهی عملیات را به این بهانه ماست مالی کنی! گفت: نه به خدا بهانه نیست، درد دارم. متقاعدش کردیم که برود، و او بالاخره رضایت داد که برای درمان به عقب برود. صبح رفت و عصر برگشت. پرسیدیم، گفت: رفتم، پانسمان کردند. قرص دادند آمپول زدند.گفتم: خب یکی دو روز می ماندی برای استراحت! گفت: تا برایم حرف درآورید، بگویید قاسُم ترسید، پا را بهانه کرد و در رفت، کور خوانده اید! پنج روز تعطیلات نوروز ۱۳۶۴ که تمام شد، گفتم سری به اداره ی کل آموزش و پرورش استان همدان بزنم. ناسلامتی من کارمند آنجا بودم! با یکی از همکاران خدمت آقای نوریه، مدیر کل رسیدیم. او مرا کامل می شناخت. آقای نوریه خیلی خوشحال شد و گفت: آقای جام بزرگ! چه خوب شد آمدی، تصمیم گرفته ام برای بازدید به جبهه ی جوانرود و دربندی خان بروم، اگر شما هم بیایی خیلی عالی می شود. او می خواست سری به دانش آموزان و معلمان رزمنده ی مستقر در آن جبهه بزند و هدایا و کمک های نقدی و غیر نقدی جمع آوری شده را به جبهه برساند. گفتم: راستش من تازه.... حرفم را خوردم وفکر کردم، من که خانه بمان نیستم، چه بهتر با اینها به منطقه بروم، هم فال است و هم تماشا. پرسیدم: راهنما دارید؟ گفت: بله آقای رستمی، مسئول بسیج دانش آموزی اداره و آقای خوش شعار. کمک ها را در یک سیمرغ بار زده و خودشان هم با پیکان مخصوص مدیر کل عازم شدند. گفتم: این پیکان توان منطقه ی کوهستانی جوانرود را ندارد. تازه تویوتا هم در بعضی مسیرها به سختی تردد می کند. پیکان قهوه ای را با یک جیپ لندرور عوض کردند و من شدم راهنمای سوم یا بهتر بگویم اول. در مسیر دو تا راننده سر به سر هم می گذاشتند و رانندگی و ماشین های خودشان را به رخ هم می کشیدند. بعد از ظهر به مقر ستاد در جوانرود وارد شدیم، اما آنجا کسی نبود. کمک ها را پیاده نکردیم، خودروی سیمرغ با راننده اش در قرارگاه ماند و ما با جیپ یک راست رفتیم به خط. عصر، مدیر کل، ارتفاعات شاخ شمیران را دید. هنوز موفق به دیدار نیروها نشده بودیم. در مقر گروهان بودیم که برادر یونس گنجی ( فرمانده ی گردان ۱۶۰ لشکر انصارالحسین) معاون محور با مقر فرماندهی گروهان منطقه ی شاخ شمیران، برادر محمد شهبازی تماس گرفت.شهبازی از پشت بی سیم گفت: آقای جام بزرگ، یونس با شما کار دارد. گوشی بی سیم قورباغه ای را گرفتم. او پس از سلام و خوش آمدگویی، با یک نگرانی اعتراض آمیز گفت: آقای جام بزرگ، شما چرا مدیرکل را برده ای خط مقدم، نگفتی ممکن است