🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۰) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با پر رویی شب را در آنجا ماندیم. صبح نماز را خواندیم و قبل از طلوع آفتاب بردمشان روی شاخ بَردَدکان که معلمان و دانش آموزان بسیجی در آنجا مستقر بودند. کلّه سحر که آقای نوریه را که دیدند، از تعجب شاخ درآوردند. آن موقع مدیر کل بودن ارج و قربی داشت. از قضا عصر دیروز یکی از دانش آموزان با اصابت یک خمپاره شصت شهید و روحیه ها خراب بود. آقای نوریه نیروهای موجود و به خصوص همکلاسی های شهید را در سنگری جمع و برایشان یک ربعی صحبت کرد. او با این آیه مبارک آغاز کرد: مِنَ المُومِنینَ رِجالَُ صَدَقوُا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضیَ نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ مَا بَدَّلوا تَبدِیلاََ. او از شهادت گفت و اینکه خدا فقط مردانی را بر می گزیند که ایمان دارند و بر راه شان صادق و استوارند و ... شکر خدا از گرما و اخلاص و صمیمیت سخنان او روحیه ها زنده شد. من که از اوضاع و احوال منطقه آگاهی داشتم، به آقای نوریه توصیه کردم تا هوا خیلی روشن نشده فرار کنیم و برویم که درنگ بیشتر به صلاح نیست. پایین تر، زیر شاخ، سنگر کمینی بود که یک دسته نیرو در آن مستقر بودند. باران می آمد. پیشنهاد دادم که سری هم به آنها بزنیم. خود مدیر کل هم خبر داشت، که آقای طهوری، رئیس آموزش و پرورش بهار و چند نفر از کارکنان و دانش آموزان شهرستان بهار در آنجا هستند. با بارش مداوم، هوای منطقه کاملاً مه آلود و تردد نیروها به سختی امکان پذیر بود. آقای نوریه با همکارانش گرم صحبت بود که خمپاره اندازیِ عراق شروع شد. تعجب کردم عراق اینجا را نمی زد. از شهبازی علت را پرسیدم. او هم نمی دانست و تعجب کرده بود. بیرون رفتیم. علت معلوم شد. تعدادی از بچه ها آتش روشن کرده و دود به راه انداخته بودند! دو تایی گفتیم: این چه‌کاری است که می کنید، یالّا زود خاموش کنید. مسئول دسته شان هم که اسمش یادم نیست، داد و بیدادی راه انداخت و غائله آتش خاموش شد. جالب آن بود که آنها، کله پاچه کِز می دادند! برادر زنگنه با استادی تمام و به افتخار مدیر کل، گوسفندی قربانی کرده بود و حالا بچه ها درصدد بار گذاشتن کله پاچه و آب گوشت بودند. از کلّه پاچه نمی توانستیم بگذریم، ماندیم و ظهر آب گوشت باصفایی خوردیم که مزّه اش هنوز باقی است. بعد از ناهار به ستاد تیپ رفتیم. یونس گنجی و ناصر قاسمی مسئول محور عملیاتی با مدیر کل و همراهان صحبت هایی کردند و از بازدیدشان پرسیدند. ناصر قاسمی به من گفت: آقای جام بزرگ، مواظب آقای نوریه باش، نکند آورده ای و می خواهی شربتشان بدهی؟! قول دادم شربتی در کار نیست و اتفاقی نمی افتد. از آنجا بردمشان کمین نیروهای سعید صداقتی، فرمانده گروهان‌ارتفاع شاخ سورمر، سمت راست شاخ شمیران، کمین درست بر شیار منتهی به دریاچه سد دربندی خان مستقر بود. یک دسته نیروی مستقر در آنجا، بر تردد معاودین عراقی و نفوذی های ایران در عراق و جا به جایی کالای قاچاق نظارت می کردند. قبل از رفتن به کمین، سعید به گرمی از ما استقبال کرد. مدیر کل و همراهان‌ مقداری از هدایا را بین رزمندگان آنجا توزیع کردند. او گفت: در کمین، یک دسته نیرو از بچه های دبیرستان ابن سینا به همراه دبیرشان آقای کریمی مستقرند، بد نیست سری هم به آنها بزنیم. از خدا خواسته گفتم: خوب پس برویم دیگر. گفت: الان نه. یا صبح زود یا شب. امشب را بخوابید و صبح علی الطلوع، تاریک روشن می رویم کمین. وقتی رسیدیم، ظهر بود و هوا صاف و آفتابی. گل از گل بچه ها باز شد وقتی متوجه شدند مدیر کل آمده دیدارشان. سعید صداقتی با حس و حال اطلاعاتی و ماجراجویی اش به من پیشنهاد داد: تا اینجا که آمده اید، توکل بر خدا، اگر صلاح می دانی تا کنار سد هم برویم. به اشتیاق پذیرفتیم. در این ماموریت تفریحی، برادران، نوری، صداقتی، بیات، محمد زارع، نوریه و یک نفر دیگر حضور داشتند. آقای نوریه، بی خبر از همه جا، نمی دانست کجا می رویم. آهسته آهسته از کنار شیار آب به سد رسیدیم. تا چشمم به آب افتاد، فیل ام یاد هندوستان کرد. گفتم: سعید، آب تنی می چسبد! از پیشنهاد تا اجرا به دقیقه نکشید. من و سعید و بیات پیراهن و شلوارها را کندیم و با مایوهای مامان دوز زدیم به آب. شنا در بعد از ظهری گرم بین آن همه ماهی عجیب چسبید. شاید یک ساعت شنا کردیم. داشتم خودم را با چفیه خشک می کردم که چشمم به ارتفاعات بسیار بلند شاخ ترمونژان در پشت سرم افتاد. کمی پایین ترش عراقی ها در رفت و آمد بودند. هوس کردم سر به سر آقای نوریه بگذارم. پرسیدم: آقای نوریه، آنها را می بینی. گفت: کیا، کجا؟ نشانش دادم و پرسیدم: به نظرت آنها کی اند؟ گفت: نیروهای خودمان. خندیدم و گفتم نه عراقی اند. با تعجب گفت: اِاِاِ اگر عراقی اند، پس ما اینجا چه کار می کنیم...‌؟ گفتم: هیچی، آمده ایم آب تنی. با امیدواری گفت: ل