🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و ساعت ده و نیم به ماهشهر رسیدیم. ماهشهر در اصل مقر اصلی پزشکان و پرسنلی بود که یا به آبادان می رفتند و یا برای مرخصی از آبادان برمی گشتند. دو خانه بزرگ، یکی برای خانم ها و دیگری را برای آقایان اختصاص داده بودند. به اضافه این که گروهی از پرسنل هم مقیم ماهشهر بودند. شهر نسبت به آنچه در سالهای قبل دیده بودم خیلی شلوغ تر شده بود. گروه ها منتظر بودند تا ساعت اعزام به آبادان فرا برسد. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که رئیس بهداری ماهشهر وارد جایگاه ما شد و اسامی پنج نفر را خواند. من، دکتر کریمی، دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، آقای ایزدی تکنسین بیهوشی و یک تکنسین داروخانه که اصفهانی بود و بسیار ترسیده بود. اسم او را به خاطر ندارم. پرسیدم: «پس بقیه پرسنل چه می شوند.» دستور داده بودند فعلا ما پنج نفر به آبادان اعزام شویم، بعد تكليف بقیه روشن شود. در ساعاتی که ما در محل استراحت خود در خانه شماره m۵ ماهشهر منتظر بودیم، بحث های زیادی شد که گاهی حالت شوخی و جدی داشت. یکی از متخصصین زنان و زایمان می گفت: من از اینجا تکان نمی خورم، چرا من به آبادان بروم و خمپاره بخورم.» یکی از پزشکان مقیم ماهشهر به شوخی گفت: «حالا مجبور نیستی حتما خمپاره بخوری، خمسه خمسه کاتیوشا و گلوله توپ هم هست، می توانی از آنها میل بفرمایید.» این حرف باعث ناراحتی دکتر شد و با خنده‌ای عصبی گفت: «وقتی نوبت تو شد که به آبادان بیایی ببینم همین طور بامزه خواهی بود یا نه.» خلاصه ما پنج نفر را با مینی بوس به محل نشستن هلی کوپتر بردند. سوار شدیم، یکی دو نفر افسر نیز داخل هلی کوپتر بودند که با هم سلام و علیک کردیم. یکی از آنها به نام سروان ابراهیم خانی، اسم و تخصص ما را پرسید. بعد از آشنایی مختصر از او پرسیدم: «شما کی از آبادان خارج شدید؟» گفت: «دیروز برای انجام مأموریت به ماهشهر آمدم و امروز عازم آبادان هستم.» پرسیدم: «اوضاع آبادان چه طور است؟» گفت: «دکتر نمیخواهم بترسانمت ولی از زمانی که از هلی کوپتر پیاده شویم زیر گلوله خمپاره خواهیم بود تا به مقصد برسیم.» حدود چهل و پنج دقیقه منتظر بودیم. پرسیدم: «پس چرا پرواز نمی کنیم.» یکی از افسران گفت: «هنوز پوشش هوایی نداریم.» یعنی هواپیماهای جنگی، منطقه پرواز را حفاظت نمی کنند. بالاخره یک سرگرد خلبان، بسیار خوش تیپ با لباس مخصوص و عینک آفتابی، به اضافه کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند. خلبان پس از خوش آمد گفت: «خوب همگی آقایان شجاعانه و داوطلبانه عازم هستید.» سپس موتور هلی کوپتر روشن شد. به تدریج سرعت حرکت پروانه ها بیشتر می شد و با صدای بلندی می چرخیدند. هلی کوپتر از زمین بلند شد. نمیدانم کمک خلبان از سر شوخی یا جدی به ما گفت: «در حلول راه مواظب باشید اگر هواپیما یا هلی کوپتر دیدید به ما اطلاع بدهید.» هر یک از ما چهار چشمی از پنجره های هلی کوپتر به بیرون نگاه می کردیم. تنها سرگرد ابراهیم خانی بود که خونسرد نشسته بود و با خلبان صحبت می کرد. ضمن راه دیدیم یک هلی کوپتر از سمت مقابل در فاصله دوری به طرف ماهشهر می رود. تکنسین داروسازی با هیجان گفت: «جناب سرگرد یک هلی کوپتر سمت چپ دیده میشود.» سرگرد گفت: «این خودی است.» در طی راه از خلبان پرسیدم: «بقیه پرسنلی که در ماهشهر ماندند چه می شوند.» گفت: «به ما دستور داده اند به هیچ وجه خانم ها را به آبادان نبریم، ولی آقایان به تدریج خواهند آمد.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂