🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۲) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در شط علی پشه ها، لشکر های غیر قابل انکار و تاثیر گذاری بودند. آمد و رفت شان، نشست و برخاست شان، ویزویز و شیرجه های ناگهانی شان ورد زبان ها بود و از ذهن که نه از جسم ما هم دور نمی ماندند. فکر می کنم فعالیت آنها شیفتی بود. شب در تیول پشه های هلی کوپتری نیش بلند بود. صبح های اول وقت نوبت پشه های معروف خودمان بود، ولی در سایز یک دهم آنها که البته زحمت داشتند، ولی منصفانه بگویم نیش نمی زدند. وقتی پیاده به جاده حاشیه مقر که اطراف آن را سراسر آب گرفته بود می آمدیم، ده ها هزار پشه ریز جلو چشمانت را تار می کردند. باید با دست آنها را کنار می زدی وگرنه در یک لحظه غفلت از دهان و دماغ و گوشَت سر در می آوردند! وقتی می خواستی با موتور از جاده حرکت کنی، زدن عینک و بستن دهان ضروری بود وگرنه با سرعت مضاعف چنان داخل چشم و دهانت می شدند که ممکن بود جلویت را نبینی و چپ کنی. یک گروه دیگر، خرمگس های سبز رنگ بودند که زیر نور، سبز طلایی می شدند! قدرت مانور اینها از تصمیم تا فرود و فرو کردن نیش زهر آگین آلوده شان غیر قابل محاسبه بود. وقتی از محل نیش خون بیرون می زد تازه متوجه می شدی که دشمن آمده زده و رفته، درست مثل آنکه خمپاره شصت زیر پایت منفجر می شد و تازه متوجه شدی خمپاره مثل برق و باد آمده و خورده و تو را سوراخ سوراخ کرده! این هلی کوپتر های ملخ دار از روی شلوار و پیراهن خاکی نظامی هم می زدند. در شط علیِ هورالهویزه، جنگ، جبهه دیگری هم روی ما باز کرد، جنگ با حیات وحش آبزی موزی! موش های منطقه چنان از گاومیش های کشته شده و جنازه های عراقی خورده و چریده بودند که به شدت بزرگ، بدقیافه، خطرناک و وحشی شده بودند. آنها شبها به صورت انفرادی یا گروهی به پاها و پاشنه ها شبیخون می زدند. پیش می آمد، چنان شست پا یا پاشنه را به دندان می گرفتند که بیم کنده شدن آن می رفت. دندان های آلوده آنها، بدن را زخمی می کرد و نگرانی هایی ایجاد می کرد. حتی یک بار با زحمت، گربه سیاه زرنگی گیر آوردیم و در منطقه رهایش کردیم تا دلی از عزا درآورد و حساب موش ها را برسد. گربه بدبخت، همان شب اول طعمه چرب موش ها شد. آنها گربه را تکه پاره کردند و خوردند! بیچاره میو میویش می آمد، اما ما چنین گمانی نمی بردیم که در حال خورده شدن است، فکر می کردیم دارد می خورد! صبح دیدیم که گربه نیست. به مقر دیده بان‌ها، حسین توکلی و اصغر صائمین رفتم. پرسیدم: گربه ما پیش شماست؟ - نه! - اذیت نکنید. حتماً کار شماست، غیر از ما و شما که کسی در اینجا نیست. قسم، آیه که ما بی خبریم. یکی دو سنگر دیگر هم در منطقه بود که یادم نیست چه کسانی در آن بودند. از آنها هم پرسیدیم و اظهار کردند که اصلاً از داستان موش و گربه بی خبرند! بعد از تفحص به یقین رسیدیم که آن ناله ها از روی ضعف و بدبختی گربه بی پناه بوده است! موش ها او را قیمه قیمه کرده و هیچ اثری از آن باقی نگذاشتند. حالا هم که آن صحنه را تداعی می کنم ناراحت می شوم و به آن موش ها نفرین می فرستم! شب هایی که می خواستیم سر شناورها و کنار جاده بخوابیم، هر دو سه نفر داخل یک پشه بند می شدیم. به محض اینکه در پشه بند را بالا می زدیم مثل سیل بندی که بشکند انبوهی از پشه ها، زودتر از ما می رفتند داخل. به ناچار شاسی قوطی اسپری پشه کش را چند ثانیه فشار می دادیم و داخل پشه بند می چرخاندیم و دست آخر به بدن خودمان هم می زدیم، اما این کافی نبود. روی دست و پا و صورت نیز پماد مخصوص می مالیدیم تا بویش آنها را از ما دور کند. این کارها در ابتدا کارگر بود، اما کم کم آنها واکسینه شدند و نه تنها اسپری و پماد کاری نمی کرد، بلکه باعث جذب بیشتر آنها می شد. در این شرایط ذکر خیر پشه ها، از دهان ها نمی افتاد. ناصر احمدی مسئول یگان دریایی تیپ با جدیت تمام می گفت: خودم دیدم یکی از این پشه ها در یکی از سوراخ های ریز پشه بند گیر کرده بود و دو تا از دوستانش یکی از عقب هُل می داد و یکی دست او را از جلو می کشید به داخل! و ما هم می گفتیم: بابا گلی به جمال این پشه ها که از این بعثی های فلان فلان شده، باوفاتر و مردترند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂