🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۳) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در یکی از صحنه ها، امیدی با قدی بلند، جثه ای لاغر و چهره ای زیبا بر خلاف توصیه، دیلاقِ دیلاق با جفت پا تا کف هور رفت، اما نتوانست افقی شود و شنا کند. هر چه دست و پا می زد، بیشتر می رفت زیر آب. می آمد بیرون و قلپ قلپ آب می خورد و دوباره می رفت زیر آب. بچه ها را که به آب ریختم، به برادر شیرینی، سکاندارم گفتم: نایست، برو. اگر بایستیم ، اینها به ما متکی می شوند و کار را یاد نمی گیرند. ده پانزده متری رفتیم جلو. نگاه کردم دیدم واقعاً دارد خفه می شود. دیگر درنگ جایز نبود. به شیرینی گفتم: یالّا برگرد، امیدی خفه شد! او با سرعت برگشت و من شیرجه زدم. یک دستش را روی سینه ام گذاشتم و تکیه اش را دادم به خودم تا بتوانم او را حمل کنم. با این کار، فشاری به سینه اش آمد و قلپی آب از دهانش پرید بیرون. رساندمش پای قایق و با کمک شیرینی او را به داخل قایق انداختم. او را بر روی سینه و شکم خواباندم و با چند تا فشار محکم، از دهانش آب مثل فواره بیرون زد. آبها که خارج شد، نفسش برگشت و ما هم نفس راحتی کشیدیم. رنگ و رویش مثل گچ سفید شده بود. در این هیری ویری نصیحتش کردم. امیدی با کمال نجابت سکوت کرده و چیزی نمی گفت. او حرف نمی زد. من حرف می زدم. در حال این نصایح بودم که صدایی کمک خواست: آقای جام بزرگ! دیگر نمی توانم، خفه شدم، کمک! حسین شریفی بود. گفتم: نمی توانم، نداریم. بیا! می خواستم تلاش کند و خودش را تا یک جایی برساند. به شیرینی گفتم: نایست برو تا خودش را برساند. اینها فردا در عملیات خودشان را به کشتن می دهند....! طفلک به ما نگاه می کرد که داشتیم از او دور می شدیم. با زحمت چند متر شنا کرد و دوباره داد زد: به خدا نمی توانم، کمک! کمک! من هم از دور داد زدم نمی توانی که نمی توانی، تو از آنهایی که باید بمانی و اسیر بشوی. اما با این وضع کارش به اسارت نمی کشید! می رفت زیر می آمد بالا و دستی دستی داشت خفه می شد جوان مردم. برخلاف امیدی، او داد و هوار می کرد و هور را گذاشته بود سرش. چاره نبود، دوباره شیرجه زدم و او را هم به داخل قایق انداختم. چند تشر هم به او زدم و یادآور نکات آموزشی شدم. گفت: هر چی بلد بودم انجام دادم. شما می خواهی من هم مثل شما شنا کنم؟! گفتم: نه نمی خواهد مثل من شنا کنی، ولی می خواهی که در عملیات شرکت کنی. آنجا که من نیستم که تو را از آب بکشم بیرون یا این شیرینی نیست که با قایقش به دادت برسد! با حسین ولو شده در قایق، به مقر برگشتیم. همه برگشته بودند. پیش بینی ها و مسافت ها درست بود. آن گروه دیگر هم به کمک نی ها و پای پیاده، بدون شنا خودشان را به مقر واحد رساندند. در همین روزها، آیت الله حاج سید ابوالحسن موسوی، امام جمعه همدان، برای بازدید به منطقه آمد. آب و شوق و ذوق بچه ها حاج آقا را هم سر ذوق آورد. لباس هایش را کند و به آب زد. بر خلاف تصور ما، حاج آقا خیلی خوب شنا می کرد. او چنان با بچه ها آیاق بود که آنها حتی سر شوخی را با او باز می کردند. خداوند مرا ببخشد. جسارت کردم و نقشه ای کشیدم. با خودم گفتم اگر بخواهم مثل روش معمولم دست روی شانه بگذارم و فشار بدهم پایین، دیگر خیلی بی ادبی است. باید محترمانه ایشان را آب می دادم! با چشم مسافت را سنجیدم. هفت هشت متر زیرآبی رفتم و در نقطه تلاقی، پای حاج آقا را با تمام قدرت کشیدم و او ناغافل به سرعت زیر آب آمد و چرخی زد و آب خورد. بدون اینکه نفس بگیرم حدود پانزده متر دیگر زیرآبی رفتم و دورتر سرم را از آب بیرون آوردم. حاج آقا که غافلگیر از آب های نخوردنی هور خورده بود، با غیظ به اطراف نگاه می‌کرد و می پرسید: کی بود که مرا کشید زیر آب. کی بود؟ علی آقا و آقای مطهری از دور نظاره می کردند و گاه لبخند می زدند و‌گاه نمی زدند! بعضی ها اظهار بی اطلاعی کردند و بعضی‌که سابقه مرا داشتند با لبخند به ایشان گفتند: حاج آقا، کار کوسه بود! فقط کار اوست. می زند و می کشد و می رود. با خجالت، شنا کنان جلو آمدم و از حاج آقا معذرت خواستم و گفتم: ببخشید، خواستم شوخی ای کرده باشم تا روحیه بچه ها برود بالاتر. حاج آقا لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خوب بود. راست می گویند کوسه ای واقعاً. من نفهمیدم چه طور زدی و رفتی! دوستی آقای موسوی با بچه های واحد ماجرایی دارد: در همان سالهای آغازین ورود ایشان به همدان، کریم ما را به خانه پدری اش در هنرستان دعوت کرد. همه بچه های اطلاعات دعوت بودند. حاج آقا موسوی وارد شد و درست مقابل من نشست. مصباح(محمد) از قیماق بدش می آمد. ظاهراً بر اساس یک نقشه هر از چندگاهی کلمه قیماق از گوشه کنار شنیده می شد و حاج آقا تعجب می کرد. شاید به دسیسه کریم، یکی از بچه ها بی خبر از همه جا، یک کاسه قیماق سفارشی آورد و گذاشت رو به روی مصباح و تعارف زد که میل کند. حاج آقا هم‌ به او می گفت: