🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• یک روز یکی از روستاهای اطراف آبادان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. یکی از خانه های روستایی ویران شده بود. زنی را همراه سه فرزندش به بیمارستان آوردند. به شدت مجروح شده بودند. معالجات روی آن ها مؤثر واقع نشد. هر سه فرزند به اضافه مادرشان شهید شدند. این واقعه ما را به شدت غمگین کرده بود. سه روز بعد مجددا همان منزل مورد هدف قرار گرفت و سه فرزند دیگر این خانواده را که مجروح شده بودند به بیمارستان آوردند. فقط یکی از آنها نجات پیدا کرد و دو نفر دیگر هم شهید شدند. فقط پدر و یک دختر پنج ساله از این خانواده زنده ماند. خانواده های زیادی در آبادان بودند که فقط یکی از آنها محدود و گاه هیچ کدام زنده نمانده و همه شهید شده بودند.؟ یک روز حدود ساعت یک بعداز ظهر سروان ابراهیم خانی به بیمارستان آمد. گفت: «می خواهم تو را برای دیدن منازل بلوار خرمشهر ببرم.» گاهی برای گشتزنی به مناطق مختلف آبادان می رفتند، آن روز هوا ابری بود. باد نسبتا شدیدی هم می وزید. من گفتم: «خطری ندارد؟» گفت: نه. قول می دهم سالم برگردیم. چون الان ساعت استراحت عراقی هاست.» سوار جيب شدم و رفتیم، در طول این بلوار، دو طرف، محله هایی بود که هر قسمت نام خاصی داشت، مثل کوی فلان و غیره، محله های نزدیک به شط بهتر بود. دو طرف کوچه های این محله ها، خانه های ویلایی بسیار شیک و مجللی ساخته شده بود. زیباترین آنها در کنار خود شط، یعنی اروند رود بنا شده بود. با جیپ تا انتهای چند تا از این کوچه ها که بن بست بود و به رودخانه اروند منتهی میشد، رفتیم. اغلب ساختمان های مجلل و باغ های زیبای کنار شط، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. برخی سوخته و برخی ویران شده بود. شیشه پنجره‌ها شکسته شده بود. پرده های رنگارنگ و گران قیمت، از لای نرده ها بیرون آمده و با وزش باد در حال اهتزاز بودند. دیوار خانه ها کوتاه و به صورت نرده بود. داخل حیاط‌ها دیده می شد. از جلوی در ورودی حیاط تا جلوی ساختمان، اسباب و اثاثیه خانه، مثل میز، لباس، ظرف، مجسمه و سایر وسایل پراکنده بود. معلوم بود که با صاحبان خانه قصد اسباب کشی داشته و در اثر بمب باران و گلوله باران شدید، آنها را رها کرده و فرار کرده بودند و سارقین این لوازم را از خانه بیرون آورده بودند و چون امکان حمل همه آن ها را نداشتند مقداری را برده و بقیه را داخل حیاط ریخته بودند. این مناظر خیلی تاثر انگیز بود. خیلی دلم میخواست که داخل یکی از این خانه های شیک را ببینم. ولی سروان ابراهیم خانی گفت اجازه ورود به هیچ منزلی را ندارند. گشت و گذار آن روز به پایان رسید و به بیمارستان برگشتیم. کم کم مأموریت ما به پایان می رسید. اوایل دی ماه قرار بود که پزشکان و پرسنل جایگزین، به آبادان بیایند و ما به مرخصی برویم. گروه ما که قرار بود با یک لنج اثاثیه خود را ببریم تقریبا آماده بودیم، ولی نمی توانستیم همه وسایل خود را در یک مرحله ببریم. مبل و تختخوابها و يخچال ها را گذاشته بودیم که در مراحل بعدی ببریم. قسمت امور مسافرت به هر پنج خانواده یک کامیون مخصوص حمل اثاث میداد که بار خود را به چویبده ببرند. رئیس آن قسمت چون از دوستان من بود و می دانست ما چند خانواده هستیم که باید اثاثیه خود را به تهران ببریم، قول داد که یک کامیون به طور کامل در اختیارم بگذارد و گفت: «یه کامیون در بست برات می‌فرستم. به راننده هم میگم که دوباره برگرده و بقیه اثاثيه‌ات رو بیاورد.» سروان ابراهیم خانی هم قول داد که در کامیون و با تعدادی پرسنل در اختیارم بگذارد. ما همین طور منتظر روز موعود بودیم. قبل از این که گروه جانشین برسد. همراه سروان ابراهیم خانی و یک افسر دیگر که از دوستان او بود، با جیپ به چویبده رفتیم، آن افسر که متاسفله نام او را فراموش کردم و مسئول سازماندهی لنج ها بود گفت: می خواهم یکی از لنج های خوب و بزرگ که ناخدای آن هم مطمئن و آدم با شخصیتی باشد انتخاب کرده و شما را به او معرفی کنم.» پس از رسیدن به چویبده سراغ ناخدا عباسی را گرفت. پس از چند دقیقه او را پیدا کرد و نزد ما اورد. سروان گفت: «لنج خود را برای آقای دکتر و دوستانش رزرو کن و گروهی هم که باید بارها را از داخل کامیون و لنج حمل کنند. از بین افراد خودت انتخاب کن که چیزی از اموال گم نشود یا آسیب نبید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂