🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من داشتم می رفتم مهمانی، یعنی هم اینجا مهمان بودم، هم پیش عراقی ها، ولی مهمانیِ اسیر! گفتم: خوب! چرا می خواستید مطلب به این مهمی را از من پنهان کنید؟ - ترسیدیم بترسی! - به جایش من الان با چشم باز و احتیلط کامل می روم و بی گدار به آب نمی زنم. مشکل پچ پچ که حل شد، خواستند تا هوا مه آلود بود جلوتر بروند و دهنه منطقه را به من کامل تر بشناسانند. گفتم: نیازی نیست، من که دیدم. مخالفتی هم ندارم، می خواهید جلوتر بروید که چه بشود؟ ممکن است خطر هم داشته باشد. خوب که با منطقه آشنا شدم، برگشتیم. فردا علی آقا گفت: می خواهم چند نفر نیروی وارد به تو بدهم و تو بشوی مسئول تیم. امرش مطاع بود و من با کمال میل پذیرفتم. کار به فردایِ فردا موکول شد. او چند نفر را انتخاب کرد، اما به من چیزی نگفت. عادتش بود همه چیز را به همه نمی گفت. گویا با آنها قرار و مداری گذاشت و با آنها از منطقه رفت و باز کار ماند برای چند روز دیگر. من بعد از چند وقت دوباره به جمع با صفای واحد برگشته بودم. اینجا از هیاهوی شهر خبری نبود. آدم ها با هم رقابت نمی کردند. فرمانده برای نیرو قیافه نمی گرفت. عنوان های شهری در اینجا به درد نمی خورد. کسی هم از آنها حرف نمی زد. اینجا جور دیگری بود. آقای عنایتی، مسئول تدارکات برخلاف روش معمول تدارکات چی ها هیچ چیز را پنهان نمی کرد. او یکی از اتاق ها را مغازه کرده بود و در ویترین مغازه صلواتی اش، کمپوت، کنسرو، مربا، ترشی، شورت، زیرپوش، پیراهن و هرچه بود و داشت، دیده می شد. بچه ها هر چه لازم داشتند، بر می داشتند. اجازه نمی خواست، تک نمی زدند! بقالی عنایتی، تدارکات نبود، البته هیچ کس هم فکر سوء استفاده نبود. آقای عنایتی دفتر نداشت، ولی دفتر خدا باز بود و هر کس به اندازه و حتی کمتر از احتیاج بر می داشت و می دانست که خدا می بیند و می داند و می نویسد. در این چند روز معطّلی ته و توی منطقه را درآوردم. توپ و سلاح های سبک و سنگین، منطقه رفیّع را برداشته بود و همه چیز گویای عملیاتی نزدیک! اما برایم سئوال شد که اگر قرار است اینجا عملیات شود، چرا علی آقا گشت ها را متوقف کرد و خودش و آن گروه کجا رفتند در این نزدیکی عملیات؟ فقط بلم کمین شناسایی فعالیت می کرد و دیگر هیج! از جمع نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ در منطقه هورالعظیم و روستای گِلیِ رُفیّع این اسم ها در خاطرم مانده است: محمد خادم، حسین رفیعی، سعید یوسفی، سعید صداقتی، اکبر امیرپور، نقی قوی دست، هادی فضلی، ولی الله سیفی، علی بختیاری، محند بختیاری، سعید چیت سازیان، مصیب مجیدی، محمد مهدی قراگوزلو، ابراهیم دمقی، خندان( راننده علی آقا)، صادق نظری، ناصر فتحی، محمد رحیمی، کریم مطهری، حاج آقا عنایتی، هادی مقدسی، علی تابش، امیر فضل اللهی، نصرت نائینی و محسنی حسنی. جمعی با صفا و بی ریا. قوی دست، بچه علی آباد شهرک فرهنگیان با آن دست های قوی کار کرده روستایی اش آن قدر کیسه های خاک و ماسه را یک دستی جا به جا کرد تا سنگری محکم و اساسی ساخته شد. سنگر که آماده شد، دعای توسل و نوای اذان و قرآن روح و جان شان را جلا داد و نوای گرم عمو اکبر جمع‌شان را گرم تر کرد. مسجد رفیع، خلوت انس بچه ها بود. مثل شب های احیا، نماز شب و دعا و اشک و صفا. ( امسال یعنی ۱۳۹۲، که به بازدید از منطقه رفتیم و به مسجد رفیع، حس و حال آن سال و یاد شهدا به دل ها صفایی داد که عجیب بود.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂