🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گره‌شیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی. برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود. اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود. علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟! - چه طور، از کجا می دانی؟ - ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود. در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد! - نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک! - آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است! -چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟ پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟ - چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام. - خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد. - بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری! و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود. حس شیطنت‌مان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم. -چطوری؟ - یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود. رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست! - لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود! قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که! - نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم. تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد. - نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید. خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم. و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود! قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند. ** خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟ گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی. یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم! پرسیدیم: عکس برای چی؟ گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم. - خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات. - نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود. - از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما! - درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد