🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• به جاده حسینیه که رسیدیم، او هم از شرّ ما خلاص شد و رفت. ماشینی در کار نبود. ناچار تا خرمشهر پیاده گز کردیم. عصر بود. نزدیک خرمشهر و کنار خاکریزی بلند و طولانی در سمت چپ شهر، آتش عراقی ها پرحجم شد، اما ارتفاع بلند جاده اجازه نمی داد که ببینیم کجاها را می زند. از خاکریز بالا کشیدیم و دویدیم به طرف شهر. هم زمان با ما در دورتر هفت تا سگ هم آمدند بالای خاکریز و در قله خاکریز با هم رو به رو شدیم. صحنه عجیبی شد. لحظه ای زل زدیم به هم و بعد سگ ها شروع کردند به پارس و الفرار از آتش به طرف آتش.. نزدیک دژبانی اول ورودی خرمشهر بودیم. باید برگه های مرخصی جعلی را رو می کردیم که یعنی از مرخصی برمی گردیم. خوش بختانه از شدت آتش، دژبانان در سنگر کُپ کرده بودند و ما هم که سر از پا نمی شناختیم، فقط می خواستیم برویم به عملیات برسیم. جلو دژبانی صدا زدم: یکی نیست از ما بپرسد به کجا‌می روید؟ صاحب خانه، کسی خانه نیست؟ دژبان سرش را از سنگر بیرون آورد و نگاهی عاقل اندرسفیه به ما انداخت و گفت: دارید می روید جهنم. خب بروید، راه باز و جاده دراز! فکر کردید آنجا حلوا نذر می کنند؟ او راست می گفت. ما در زیر بارانی از آتش به کجا می رفتیم، خودمان هم نمی دانستیم، فقط می رفتیم شاید پی تقدیرمان! از دژبانی دوم گذشتیم و در ورودی خرمشهر سمت راست تعدادی آپارتمان نیمه ساز دیدیم. حدس زدیم شاید علی آقا و آن چند نفر و نیروهای گردان ها آنجا باشند. نیروهای ارتش برای در امان ماندن از آتش و بمباران، در طبقه زیرین آپارتمان مستقر بودند.‌ ما هفت نفر بی خیال پشت سر هم می رفتیم و آنها زُل زده بودند به ما که چه کاره ایم و اینجا چه می کنیم. آنجا فقط ارتشی ها بودند. صدای گرومپ گرومپ های انفجار لحظه ای قطع نمی شد. درست مثل صدای پارو کردن و‌ ریختن برف از پشت بام به پایین. قاسم هادی ئی به شوخی پرسید: آقای جام بزرگ، برف پارو می کنند؟ گفتم: نه برف نیست. نزدیک عید است، دارند فرش ها را می تکانند گرد و خاکش بریزد! از مقر درآمدیم، سرجاده ورودی خرمشهر، تویوتایی متعلق به سپاه با سرعت به طرف ما‌ می آمد. جلویش را گرفتیم تا سوار بشویم یا اطلاعاتی بگیریم. اتفاقی از بچه های تدارکات تیپ خودمان بود. خوشحال شدیم و از علی آقا پرسیدیم. گفت: می دانم که مقرشان از این طرف می رود به یک روستایی. احتمالاً گردان ها هم آنجا باشند. من خبر ندارم. به روستا رسیدیم و به هر طرف سرک کشیدیم و معلوم شد که نیروها آنجایند. آقا مصیب، معاون واحد ما را دید و حسابی خوش و بش کرد و تحویل گرفت و پرسید: چه طور آمدید؟ و ما سیر تا پیاز فرار بزرگ را برایش گفتیم! علی آقا هم رسید. ما که از اقدام بزرگ خود کیف کرده بودیم، فکر کردیم الان او هم تحویلمان می گیرد و برایمان قربانی می کشد و از ما تشکر می کند که در این شرایط به کمک نیروها آمده ایم. جلوتر که آمد، سلام دادیم. او جواب سلام را داد، اما سرش را برگرداند و رفت. انگار که ما را اصلاً ندیده، آقا مصیب را صدا زد و چیزی نگفت. دقایقی بعد آقا مصیب پیش ما آمد و گفت: علی آقا از دست شما ناراحت است و گفت: که باید برگردید! گفتیم: آقا مصیب برای تان گفتیم که با چه بدبختی و آوارگی خودمان را به اینجا رسانده ایم. حالا به همین راحتی برگردیم، الان مغرب شده است چه جوری برگردیم رُفیّع؟ سعید صداقتی که زود از کوره در می رفت با عصبانیت و با صدای بلند گفت: مسخره مان کرده اند، بیایید، بیایید برویم! با اعصاب خُردی پرسیدیم: کجا؟ - یک جهنم درّه ای می رویم دیگر! مردد مانده بودیم چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟ آقا مصیب واسطه شد و گفت: کار را از اینکه هست خرابتر نکنید‌ صبر کنید درست می شود. علی آقا هم ناراحت است. شب را بمانید، اگر خواستید فردا برگردید. من هم که از خستگی کلافه بودم، گفتم: آن وقت می گویند چرا نیروها تیپ خودمان را ول می کنند و می روند تیپ و لشکرهای دیگر. ما آمده ایم بمیریم چه در تیپ انصار چه در جای دیگر، چه فرقی می کند؟! علی آقا که سروصدا و اعتراض ما را شنیده بود به آقا مصیب گفته بود به آنها بگو: اختیار با خودشان است، هرجا می خواهند بروند، بروند، ولی اگر یک قطره خون از دماغ یکی شان بیاید، من شرعاً به گردن نمی گیرم. خود دانند! وقتی پای شرعاً به میان آمد زبانمان لال شد، زیرا پای تکلیف در میان آمده بود. نافرمانی کرده بودیم، کاش نمی آمدیم! شدیم مثل اصحاب پیامبر در قصه جنگ تبوک! (‌و بر آن سه تن، فراه، هلال و کعب که از جنگ تبوک تخلف ورزیدند، تا آنکه زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ شد، بلکه از خود دل تنگ شدند و دانستند که از غضب الهی جز به لطف او پناهگاهی نیست. ر.ک: سوره ی توبه، آیه ی ۱۱۸-۱۲۰. هر چند آنان از جنگ فرار کرده بودند و اینان به آغوش جنگ شتافته بودند تا جان ت