🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نه حال تعریف داشتیم نه حال غذا و حتی خواب. به قول معروف از دماغمان درآمد. هم از قطّاب یزد محروم شدیم و هم از شانی ملایر. چه خواب و خیال ها کردیم که چه قدر زبل و زرنگ ایم. چه جوری سر بچه ها کلاه گذاشتیم و در رفتیم و فکر نکردیم که ما برای چه به جبهه آمده ایم. آمده بودیم ادای تکلیف کنیم وگرنه به قول آن دژبان آنجا حلوا نذر نمی کردند. ما آمده بودیم وظیفه شرعی انجام بدهیم و حالا خلاف شرع عمل کرده بودیم. هوای نفس برمان داشته بود. شیطان حتی در جهاد هم بیکار نیست، بدترین کار تو را بهترین جلوه می دهد، رنگ و لعابش می دهد! برای همین، در راه آن قدر شاد و شنگول بودیم. نماز خواندیم، اما خواب و خوراک و تعریف را بر خودمان حرام کردیم! صُمُّ بُکم نشستیم و حتی حوصله همدیگر را نداشتیم. علی آقا که رفته و برگشته بود، پیغام داد آن هفت نفر بیایند. ما را به مقری در خود خرمشهر راهنمایی کردند. رفتیم، او در آنجا بود. لحظاتی به سکوت و خجالت گذشت. من هشت سال از او بزرگ تر بودم، اما می دانستم او بزرگ تر است! علی آقا یخ مجلس را شکست و سر احوال پرسی را باز کرد و با لبخند پرسید: خوش آمدید! ولی چرا آمدید؟ از کی اجازه گرفتید؟ هر کدام از این سئوالها پتکی بود که بر سرمان می آمد. از خجالت آب شده بودیم. هفت تا سر پایین افتاده، هفت تا زبان لال شده، هفت نفر آدم پشیمان، سرها پایین، چشم ها پایین، اگر غرورمان اجازه می داد گریه هم می کردیم! مجلس به سکوت گذشت و او دوباره ادامه داد: وقتی کسی کاری انجام می دهد، لابد برای کارش دلیلی دارد، اما شما وقتی سکوت کرده اید، یعنی دلیلی ندارید. شهامت هم ندارید، لااقل حرفی بزنید. سکوت بر سکوت اضافه شد. باید چیزی می گفتم. مطمئن بودم اگر من حرف نزنم هیچ کس حرف نخواهد زد. دلم را زدم به دریا و با شرمندگی و خیلی آهسته و شمرده شمرده از او پرسیدم: اجازه هست؟ به رسم پهلوانی اش رخصت داد و من توضیح دادم: راستش ما دور هم نشسته بودیم و جلسه گرفتیم که بیشتر نیروها که رفته اند، تعدادی از نیروهای واحد را هم شما با خودت برده ای. رادیو هم دم به دم اطلاعیه می دهد که عملیات شده. از عملیات که جا مانده ایم هیچ، اطلاعیه می دهد، هر کس می خواهد بیاید، آموزش دیده ندیده! ما هم با خودمان گفتیم، دلمان خوش است نیروی با سابقه و ورزیده هستیم و مانده ایم عاطل و باطل در رفیّع. به قصد ادای تکلیف پا شدیم و با هزار مکافات آمدیم اینجا. فکر می کردیم کار خوبی است و انجام وظیفه می کنیم. پرسید: بقیه چی؟ - بقیه خبر ندارند، آنها را قال گذاشتیم. - نه تو را خدا این شد دلیل؟! یعنی اگر به ما ماموریت بدهند از شما استفاده نمی کنیم؟ اگر به ما ماموریت می دادند، خودم شبانه شما را می آوردم اینجا. وانگهی شما آنجا بیکار بودید ما هم اینجا! - ما در آنجا از همه جا بی خبر بودیم، ولی اینجا...؟ حرفم را قطع کرد و با یک لحن آرام و مهربان گفت: اگر بنا باشد ماموریت بدهند تا ساعت دوازده امشب خبر می دهند. شما هم نمی خواهد برگردید. -می رویم بقیه نیروها را از رفیّع می آوریم، ولی اگر ماموریتی در کار نبود باید به رفیّع برگردید، البته اگر می خواهید به هر لشکری بروید، آزادید، ولی من هیچ چیز را گردن نمی گیرم... علی آقا بلند شد و رفت. ما ماندیم و دعا دعا که خدا کند به تیپ ماموریت بدهند و ما کِنِف نشویم! در این حال یکی از رفقا گفت: به نظر من در این شرایط به نیروی اطلاعاتی نیاز ندارند. عملیات که شروع شده و دارند می زنند و می روند. اگر به ما ماموریت بدهند باید برویم داخل گردان ها. از این حدس و گمان ها می گفتیم و می شنیدیم و به خودمان وعده عملیات می دادیم. دل تو دلمان نبود و دعا و التماس به خدا که راهی برای ما بگشاید. ساعت چند دقیقه از دوازده شب گذشته بود که علی آقا آمد و گفت: به تیپ هم ماموریت داده اند...‌ صدای صلوات شادی در اتاق بلند شد. در یک چشم به هم زدن پریدیم صورتش را بوسیدیم و یک دیگر را بغل گرفتیم. سر از پا نمی شناختیم. ساعتی بعد دستور حرکت صادر شد. ما را در ساختمانی در ورودی خرمشهر در نزدیکی اتوبان خرمشهر به آبادان اسکان دادند. از شوق و شادی تا صبح خوابمان نبرد که نبرد. نماز را خواندیم و چرت زنان منتظر ماندیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂