🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در نزدیکی مقر یک چرخ طحافی میوه فروشی بلاصاحب مانده بود. سعید صداقتی با آن هیکل درشت چرخ را هل می داد و صدا می زد: نوبر آوردم، نوبر، بیا خیار چنبر! آن یکی که سوار چرخ شده بود، در ادامه و با نوای میوه فروش های سبزه میدان همدان داد می زد: مرغ سیاه بادمجان، بیا ببر عزیز جان! پول نداری یا خبر نداری؟ بیا بیا ببر حراجه، حراج کردم نمانه می خوام برم مریانه! (مریانج، از شهرهای نزدیک همدان.) اینها که می خواندند، کاتیوشا می آمد! اصلاً این بچه ها جنگ را به مسخره گرفته بودند. انگار نه انگار که ما زیر آتش سنگین هستیم، ولی سر از خودشان نبود و مرغ سیاه و نوبر نوبر می خواندند و هِرهِر می خندیدیم. آتش که قطع می شد دوباره بازار میوه فروشی داغ می شد. عصر بود و هنوز منتظر بودیم، انتظاری شادی بخش. رفتیم کنار منبع فلزی آب در پیاده رو خیابان مقر تا وضو بگیریم که ناگهان گلوله کاتیوشا نشست وسط خیابان و ترکش هایش ویژ ویژکنان از کنار سر و صورت مان گذشت. بدنه تانکر سوراخ سوراخ شد و آب پاشی بزرگ درست شد. ترکش ها به در و دیوار تانکر فرو رفتند، اما قطره ای خون از دماغ کسی نیامد. نصف شب با آماده باش حرکتمان دادند. گمان می کردیم مستقیم وارد خط عملیاتی می شویم، اما ما را به مقر تیپ انصار و سایر یگانهای منتظر عملیات بردند، جایی پر از نخل در کنار جاده آبادان - سربندر، به نام روستای ابوشانک. بالاخره خدا مراد دل ما را داد و بعد از آن همه در به دری و انتظار به اتفاق دوستان و به هدایت علی آقا روانه فاو شدیم. ابتدا به روستای خسروآباد، پایین تر از شهرک کوچک اروندکنار رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاد تا در شهر بندری فاو ساختمانی محکم برای استقرار نیروهای واحد دست و پا کنند و خودش هم رفت دنبال ماموریت هایش. ماموران جست و جوی خانه بعد از ظهر برگشتند و خبر آوردند که جایی را پیدا کرده اند. سوار قایق ها شدیم و از آبراهه ای وارد اروند شدیم. اروند، رود نبود! دریایی خروشان با عرضی در حدود هشت صد تا هزار و دویست متر با سرعتی وحشتناک و به شدت گل آلود و عرضی برآمده از مدّ! یک لحظه وحشت سراسر وجودم را گرفت. هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه و اروند می چرخیدند و بمب می ریختند. بسم الله گفتم، ترسم را قورت دادم و شهادتین را زیر لب زمزمه کردم. آن قدر در اضطراب درونی خودم بودم که وضع و حال دیگران را یادم نیست. قایق به سرعت به آب زد و سکاندار با شجاعت تمام در چند دقیقه ما را از عرض اروند به سلامت عبور داد و در کنار اسکله پیاده کرد. از قایق پیاده شدیم. در بدو ورود ما را به ساختمانی قدیمی نزدیک ساحل که دور تا دورش اتاق و شبیه کاروانسراهای قدیمی بود، راهنمایی کردند. ساختمانی محکم که مقر عراقی ها بود و حالا در دست بچه های لشکر دلاور ۲۵ کربلا. اتاق ها کیپ تا کیپ پر از نیرو بود. فقط یک اتاق خالی مانده بود. اتاقی دراز به طول پنج و عرض دو متر که گویا اسلحه خانه عراقی ها بود و رزمندگان تخلیه اش کرده بودند. تکیه به دیوار دادیم و نفسی چاق کردیم. با کنسرو و کمپوت و خوردنی و یک کیسه آب یک لیتری از ما پذیرایی شد. در وقت توزیع آب به همه تاکید کردند که این آبها فقط برای آشامیدن است و حرام است برای وضو یا دست شویی استفاده کنید! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂