🍂
🔻
کوتاهههایی از
سیدصباح موسوی
و علی آقا 2⃣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🔻یکبار با علی هاشمی از سوسنگرد به سمت اهواز میرفتیم، در بین راه یک گله گوسفند جلوی ماشین آمد و من هم فرصت آنچنانی برای ترمز گرفتن نداشتم و به گله گوسفند برخورد کردم. حدود ۵ گوسفند بر اثر این تصادف تلف شدند.
خیلی از این موضوع ناراحت شدم؛ از آن طرف مرد عربی که در جاده شاهد صحنه بود، آمد و گفت: «خدا را شکر کن که ماشینتان چپ نشد. من از دور شما را میدیدم، برو یک گوسفند قربانی کن» من هم گفتم: «۵ تا گوسفند کشتم، بروم یکی دیگر بکشم؟»، علی هاشمی با این حرف من خیلی خندید و گفت: «در حین ناراحتیهایت هم جملههای خندهدار به کار میگیری». آن موقع علی هاشمی به صاحب گوسفندها ۵ هزار تومان از جیب خودش داد. سال ۶۱ هر رأس گوسفند حدود هزار تومان بود. اگرچه نباید گوسفندها را از جاده اصلی عبور میدادند، اما علی هاشمی خسارت را پرداخت کرد.
🔻 علی هاشمی مهربان و خیلی دوست داشتنی بود؛ تقوای بالایی داشت که همه را جذب خودش میکرد. وقتی باهم مینشستیم، حرفهای بیخود و اضافه نمیزدیم، حرفهای ما در مباحث سیاسی، انقلابی و دینی بود. خانواده شهدا را با خجالت ملاقات میکرد.
در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا میرفتیم او خجالت میکشید و گاهی به من میگفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است» او میگفت: «دوست دارم طوری شهید شوم که پیکرم به دست کسی نرسد». علی هاشمی خودش خواست بینشان بماند.
🔻وقتی علی هاشمی به خواب خانوادهاش میآمد، آنها از علی میخواستند خبری از خودش بدهد؛ اگر هم بعد از ۲۲ سال پیکر علی آقا آمد، به خاطر گریههای مادرش و نگرانی همسر و بچههایش بود.
🔻یکی از وصیتهای علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیدهایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.
در اواخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه خودشان را از دست داده بودند؛ دلیل آن هم استفاده عراق از سلاحهای شیمیایی و کمبود تجهیزات و بودن برخی شایعات در پایان جنگ بود؛ از طرف دیگر چون سایر کشورها نمیخواستند عراق شکست بخورد، از همه نظر به او کمک میکردند. کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا عملاً وارد جنگ با ما شدند. همانطور که کشتیهایمان را در خلیج فارس به آتش کشیدند و هواپیمای مسافربری ایرباس را در آسمان خلیجفارس مورد هدف قرار دادند.
🔻در ماههای پایانی جنگ، ارتش بعث عراق با سازماندهی کامل به فاو، شلمچه و جزیره مجنون حمله کرد؛ ما هم که میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، امکانات محدود بود. شهید علی هاشمی خیلی تلاش کرد تا بتواند جزیره را حفظ کند. یک ماه قبل از سقوط جزیزه مجنون، علی آقا طی جلساتی با یگانها و مسئولین گردانها سعی داشت تا جزیره را نگه دارد؛ برای جلوگیری از ورود عراقیها، نیروهای علی هاشمی خورشیدیهایی را داخل آب انداختند تا دشمن نتواند با قایق وارد جزیره شود، زمین را هم مینگذاری کردند.
🔻در این وضعیت، سردار صفوی که جانشین سپاه بود، به منطقه آمد و به علی هاشمی گفت: «قرارگاه نصرت در جزیره لو رفته است، این قرارگاه را عقبتر ببرید تا بتوانید عملیات را هدایت کنید». علی هاشمی گفت: «چشم» آقای صفوی سوار ماشین شد و رفت.
به علی هاشمی گفتم: «حاجعلی! میخواهید چه کار کنید؟» گفت: «فعلاً به خط برویم تا ببینیم چه میشود کرد»؛ باهم سوار ماشین شدیم به جبهه رفتیم.
🔻دیدگاه علی هاشمی این طور بود که نمیخواست رزمندهها در جنگ تنها باشند. همیشه دوست داشت با رزمندهها در یک سنگر و پشت یک خاکریز قرار بگیرد.
علی آقا بعد از بررسی کلی، گفت: «قرارگاهمان را باید وسط همین جزیره درست کنیم و عقب نرویم» گفتم: «سمت چپ ما خشکی است دشمن میتواند بیاد؛ سمت راست و روبرو و پشت سر ما هم آب است و هم دشمن. اگر بنا باشد دشمن بیاید، شما هم اینجا نمیتوانید عملیات را هدایت کنید و در مقابل دشمن بایستید» علی هاشمی گفت: «به هر حال قرارگاهمان را به اینجا میآوریم و در کنار بچههای رزمنده باشیم و تا آخرین لحظه مقاومت کنیم».
🔻روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق با آتش سنگین روی قرارگاه و جزیره حمله کرد؛ هواپیماها منطقه را بمباران کردند؛ وضعی به وجود آمد که از شدت دود و خمپاره و آتش چشم، چشم را نمیدید؛ نیروها هم شیمیایی شدند؛ حتی آمبولانس ما هم زیر آتش بود؛ مهمات نمیرسید، پشتیبانی ضعیف شد، عراق از این وضع استفاده کرد و به پیشروی ادامه داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂👇👇