🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نیم ساعت بعد سوار تویوتاهای تیپ شدیم و به مقر جدیدمان، ساختمانی دو طبقه در جنوب شرقی فاو رفتیم. نزدیک مغرب بود که به کنار ساختمان رسیدیم. حس کارآگاهی ام باعث شد تا چرخی دور ساختمان بزنم و سر و گوشی آب بدهم. آیفایی عراقی جلو ساختمان بود که زیرش یک جسد عراقی با مغزی متلاشی شده دراز به دراز افتاده بود. چهار طرف ساختمان پر بود از جنازه های عراقی. معلوم بود آنجا مقری بوده و نبردی سنگین در میان بوده است. به طبقه دوم و سپس پشت بام رفتم. در نگاه اول پایه تیربار معلوم بود، اما خود تیربار نبود. جلوتر رفتم. تیربارچی عراقی مرده دمر روی گونی های سنگر افتاده بود و خطی از خون روی گونی ها و زمین خشک شده بود. از این بلندی، شهر فاو که چند روز پیش به دست رزمندگان اسلام آزاد شده بود، کما بیش دیده می شد. پایین آمدم و در آن تاریکی مطلق داخل ساختمان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و آماده خواب شدیم! زیلویی برزنتی بر کف اتاق پهن بود. نفری یک پتو به ما داداند. صداهای انفجار از دور و نزدیک شنیده می شد. گه گاه صدای رگباری کوتاه هم از ساحل یا دورتر به گوش می رسید. در این اتاق بیست و چهارمتری حدود بیست نفر از بچه های واحد طرح و عملیات و اطلاعات دراز شدیم تا خستگی یک روز پر اضطراب را از تن درآوریم. هنوز پهن زمین نشده بودم، به علی که کنارم دراز شده بود گفتم: از این همه ساختمان چرا ما را به این جای پرت آورده اید؟! گفت: نمی دانم. راستش من هم از اینجا خوشم نمی آید. مخصوصاً از این پنجره، احساس خوبی ندارم! بیسیم پی.آر.سی روی طاقچه پنجره ای بود که رو به خانه بغلی بود. گفت: اینجا را حسن ترک پیدا کرده ولی این پنجره..‌‌ حرفش را قطع کردم و گفتم: چرا از این پنجره بدت می آید، از کل ساختمان بدت بیاید. دورتا دورمان را جنازه گرفته. آخر این هم شد مقر اطلاعات! - حسن به زحمت اینجا را پیدا کرده، آن هم میان این همه تیپ و لشکر. خوب نیست ایراد بگیریم. الان هم که هوا تاریک شده و کاری نمی شود کرد. خوابم نمی برد و مشوّش و مغشوش بودم. شاید چشم علی آقا داشت گرم خواب می شد که پرسیدم: علی آقا! اینجا پاک سازی شده؟ گفت: فکر نمی کنم، نمی دانم. حسن ترک که صدای مرا شنیده بود، خیلی آرام و خونسرد گفت: برادر جام بزرگ! نگران نباش. با خیال راحت بگیر بخواب. نیروهای خودی همین بغل دست ما هستند. من که غروب وارد منطقه شده بودم و اصلاً توجیه نبودم، فکر می کردم حسن واقعاً ساختمان بغلی را می گوید. در حالی که منظور او نیروهای آن سوی اروند در خسرو آباد بودند که به گفته او مراقب ما هستند! بعد هم اضافه کرد: حالا اگر نگرانی، زحمت بکش شیفت بندی کن و بچه ها نوبتی نگهبانی بدهند. وقتی دیدم دستی دستی برای خودم کار درست کرده ام، به حسن ترک گفتم: راستش من شب قبل را هیچ نخوابیده ام، اگر الان سرم را بگذارم روی زمین چنان خوابم می برد که این مرده های عراقی به من بگویند احسنت یا اخی! ولی اگر می خواهید نوبت بندی کنید، من هم در خدمتم، نوبتم شد بیدارم کنید، ولی من مسئولیت قبول نمی کنم.. بالش نداشتیم. پوتین ها را زیر سر گذاشتیم. زیپ بادگیر را تا بالا کشیدم و کلاهش را بر سرم گذاشتم. هوای بهمن ماه به شدت سرد بود و زمین نمناک. یک لای پتو را گذاشتم زیرم و یک لایش را کشیدم رویم مثل یک نان ساندویچی و خودم را یک وری کردم تا پتو رویم را خوب بپوشاند. پاهایم از سرما مور مور می کرد. به هر طرف می غلتیدیم، آن طرف یخ می کرد. سعید صداقتی بغل دست من خوابیده بود، گفت: من خیلی سردم است. گفتم: خوب من هم می چایم! - نه واقعاً من خیلی خیلی سردم است! - پس بیا دو تا پتو را فقط بیندازیم‌ روی مان. سر و صدای توپ و خمپاره قطع نمی شد. هیچ کس از سرما خوابش نبرده بود، ولی کسی چیزی نمی گفت. سعید که دو تا پتو هم افاقه اش نکرده بود، مرتب وول می خورد و می گفت: مُردم از سرما! گفتم: سعید ترسیدی ها! - نه تو بمیری، نترسیده ام، یک جوری ام! - تو بمیری بد جوری ترسیده ای، حالا می اندازی به گردن سرما و پتو. علی آقا هم که از سرما و سر و صدای ما و توپ و خمپاره خوابش نبرده بود، گفت: پتوهایتان را روی هم بیندازید، گرم می شوید و خوابتان می برد. گفتم: انداختیم، ولی سعید نمی دانم ترسیده یا مشکل دیگری دارد، بدجوری می لرزد. از قدیم گفته اند تعارف بگیر نگیر دارد، از زبانم پرید که علی آقا، ببریمش اورژانس؟ علی آقا از خدا خواسته گفت: آره آره ببرید، ببرید. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂