🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حرفی زده بودم. نه می دانستم اورژانس کجاست، نه مسیر آمده را بلد بودم. چاره ای نبود. اگر ما می رفتیم شاید این خلق الله یک چرتی می زدند. علی آقا پیشنهاد داد برای تامین، یک نفر با خودتان ببرید. هادی فضلی کلاش اش را برداشت و اعلام کرد. من شدم راننده، سعید وسط و هادی هم عقب موتور تریل ۱۲۵، اسلحه به دست و آماده، سوار شدیم. موتور و چراغ ها را روشن کردم و راه افتادیم. برای این که راه را گم نکنیم، تاسیسات در حال سوختن روبه رو را شاخص قرار دادم. باید طوری برمی گشتیم که تاسیسات سمت چپ مان قرار می گرفت. هر ده دقیقه یک بار، نمی دانم چه طور می شد پالایشگاه شعله ور تر می شد و دوباره فروکش می کرد. در راه هر دو سه متر، به چاله یا برآمدگی می خوردیم و موتور حالت پرشی و شیرجه ای پیدا می کرد و من باید با مهارت آن را جمع می کردم. سعید گفت: پدرمان را درآوردی، چرا این جوری می بری؟ دل و روده ام درآمد! عمو هادی گفت: لابد چاله توپ است که جاده را شخم زده. راه را که مطلقاً بلد نبودیم، تاریکی هم مزید علت بود. از کسی پرسیدم: برادر! اورژانس کجاست؟ گفت: همین کنار است! چقدر خوشحال شدم از این نشانی دادن. الحمدالله رسیده بودیم. سعید به شدت می لرزید. نگه داشتم. آنها پیاده شدند. موتور را خاموش کردم، روی جک زدم و با هم به داخل اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد و بلافاصله گفت: ایشان شیمیایی شده! پرسید: روز اینجا بودی؟ سعید از کسانی بود که زودتر از ما به فاو آمده بود، گفت: بله! دکتر گفت: باید بروی عقب. من که از آن ساختمان لعنتی و جنازه های دور و برش حال خوشی نداشتم، از خدا خواسته به عمو هادی گفتم: من سعید را می برم عقب و فردا صبح برمی گردم مقر. تو موتور را بردار و برو. عمو هادی گفت: نه تو به موتور واردتری. مسیر را هم که بلدی. تو برو مقر. من می برمش. و تعارف بالا گرفت. سعید هم سخت می لرزید و با چشم های خمار و قرمز و لب های بسته ما را نگاه می کرد. دکتر آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: آقا جان، دعوا نکنید، ایشان اینجا می ماند. قایق را که به شما نمی دهند یک نفری با خودت ببری. شهدا و زخمی ها را که آوردند، او را هم با آنان تخلیه می کنیم عقب. شما بفرمایید، نگران نباشید. باید برمی گشتیم. اما از کجا به کجا، نمی دانستم. یاد شعر معروف مولوی افتادم که می گوید: از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم! گفتم: عمو هادی! تو می دانی از کدام مسیر آمده ایم! گفت: نه ناسلامتی تو رانندگی کردی، تازه من حواسم به چپ و راست نخلستانها بود که عراقی ها جلوی مان سبز نشوند. - من رانندگی کردم درست، ولی الله بختگی آمدم. من که ده بار این راه را نیامده ام. بار اولم بود. حیران و ویلان بودیم. عمو هادی فکر کرد و گفت: یادت هست عصری که آمدیم رفتیم به مقر عراقی لب اروند؟ - آره. - برویم آنجا، من از آنجا مسیر را بلدم! رفتیم و مقر را پیدا کردیم. پرسیدم خوب حالا چه کار کنیم؟ گفت: هیچی موتور را خاموش کن. می رویم در همان اتاق اتوبوسی می خوابیم وصبح برمی گردیم مقر! اتاق اتوبوسی خالی خالی بود، اما نه پتویی، چیزی، زیراندازی. گفتم: هادی جان نگران نباش الان می روم پتو پیدا می کنم. اینها دو سه شبه اینجا هستند لابد پتوی اضافی دارند که به ما بدهند. پرسان پرسان یک پتو دادند. باید به اتاقهای دیگر هم سرک می کشیدیم بلکه یکی دو تای دیگر گیرمان می آمد. خاک و زباله همه جا را برداشته بود. در آن تاریکی متوجه دو برجستگی روی زمین شدم. خم شدم و آنها را لمس کردم و برداشتم. باورمان نمی شد، دو تا کیسه خواب پَرِ ظاهراً کرم رنگ! برگشتم و گفتم: عمو هادی خدا رساند، دو نفریم، دو تا کیسه خواب! گفت: مال کسی نباشد؟ - بر فرض هم که باشد اینها همه چیز دارند ما بی کس و کاریم. پتو را پهن کردیم زمین و رفتیم داخل کیسه هاو در اتاق را هم بستیم که موج مستقیم انفجار به ما نخورد. داشت خواب به سراغمان می آمد که کسی صدا زد: دو تا کیسه خواب کسی ندیده، بابا کیسه خواب ما کو؟ عمو هادی گفت: چه کار کنیم؟ گفتم: هیچ صدایش را در نیاور. کیسه خواب نشد پتو دارند که! او در اتاق ما را باز کرد، نگاهی انداخت. چون فضای اتاق تاریک بود متوجه نشد یا اگر شد، با بزرگواری چیزی نگفت و رفت. باز هم خواب از سرمان پرید. در کیسه خواب غصبی خوابمان نمی برد. گفتیم و خندیدیم. نماز صبح را خواندیم و زدیم بیرون. در راه دیدیم آن دست اندازها چاله توپ و خمپاره نیست. جنازه های عراقی است که در جاده افتاده و ما دیشب از روی آنها عبور کرده بودیم، درست مثل سرعت گیرهای کف خیابان ها! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂