🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [وقتی برگشتیم] علی آقا جلوی مقر ایستاده بود. تا ما را دید، پرسید: کجا رفته بودید؟ ماجرا را تعریف کردیم. گفت: مگر شما شب نیامدید و دوباره رفتید؟ با هم‌گفتیم: نه! شب را ماندیم در مقر لشکر کربلا. یک دفعه علی آقا گفت: یالّا یالّا اسلحه ها را بردارید. لابد آنها که دیشب آمدند اینجا، عراقی بوده اند! همه ساختمان های اطراف را بگردید. چند نفر کنار ساختمان ها آماده ایستادند. از آن پنجره به داخل حیاط بغلی رفتیم و از خانه های اطراف سیزده عراقی را اسیر کردیم. کاشف به عمل آمد که خانه بغلی ما مقر عراقی ها بوده و دوستان آرام آرام کنار همسایه شان خوابیده بودند! اسرا را که منتقل کردیم، علی آقا گفت: دیشب ما فکر کردیم شمایید که آمده اید. گفتیم: پتوهایتان هست بروید بخوابید سرجای تان. عراقی ها که این صحبت ها را می شنوند، گمان می برند که ما نگهبان گذاشته ایم، می ترسند اقدامی بکنند بی سر و صدا می روند ساختمان های اطراف. باور کنید اگر یک نارنجک می انداختند بیست نفرمان لت و پار می‌شد. از روز قبل دست شویی نرفته بودیم! استفاده از آب های کیسه ای هم برای طهارت حرام اعلام شده بود. بدجوری پیچ و تاب می خوردیم، ولی کسی دم بر نمی آورد. به سرم زد بروم شاید توالتی و آبی پیدا و خودم را خلاص کنم. شهر کامل پاک سازی نشده بود و خطر در کمین بود. اسلحه برداشتم و در اطراف جست و جو کردم. نزدیکی های مسجد جامع منبع سه چهار هزار لیتری فلزی مکعبی دیدم. در آن کامل بسته بود و احتمال آلودگی و سمی بودن آن نمی رفت. کمی از آن چشیدم خوب بود. حالا آب بود و آفتابه نبود. گشتم و خوش بختانه آفتابه هم پیدا کردم. در خانه ای باز بود، با احتیاط رفتم داخل و اسلحه را در کناری گذاشتم. کمر بند را باز کردم و در حین عملیات متوجه صدایی شدم. هراسان خود را گربه شور کردم و به دنبال صدا گشتم. گفتم شاید باد دری را تکان داده است، اما دوباره صدا آمد. دقیق شدم، ناگهان یک نفر سرک کشید و غیب شد. گفتم بروم داخل، دوباره با خودم گفتم: پسر تو می خواهی تنهایی بروی داخل، چه کاری از دستت بر می آید؟ شاید چند نفرباشند، شاید... دویدم بیرون و به بچه ها گفتم: مژده مژده! اولاً آب پیدا کردم. می دانم از دیروز خودتان را هلاک کرده اید. بیایید بروید دست شویی. دوماً به احتمال چند تا عراقی هم در مشتمان هستند! یکی گفت: خبر اول از خبر دوم بهتر بود. الهی همیشه خوش خبر باشی. یکی دیگر گفت: بابا جان تو جلوی چشم هایت را خون گرفته بوده، عوضی دیدی، خیالاتی شده ای. گفتم: به قول سعید، تو بمیری خیالاتی نشدم. خودم با چشم های خودم دیدم. تازه چشم هایم هم باز شده بود! عمو هادی، کریم مطهری، قاسم هادی ئی و دو سه نفر دیگر اسلحه ها را برداشتیم و وارد ساختمان شدیم. دو نفر داخل رفتند و چند نفر دم در ماندند. آهسته وارد حیاط شدیم. سنگ پرت کردیم و صدا زدیم، اما هیچ حرکتی یا صدایی نیامد. پرسیدند مطمئنی، همین ساختمان بود؟ گفتم: آره مطمئنم، مگر می شود جای به این مهمی را فراموش کنم؟ بیشتر که گشتیم، فقط ته سیگار و نان پیدا کردیم، اما به قول خودشان مژده ی اول از دومی مهم تر بود و این خبر مهم زبان به زبان گشت و همه رفتند و در آنجا سبک بال شدند! چشم هایمان که باز شد به بالای گل دسته های مسجد جامع فاو رفتیم و اروند شهر فاو و خلیج فارس را سیر کردیم و لذت بردیم. علی آقا که چند تا سنگر جدید پیدا کرده بود، به ما ماموریت داد آنجا را نظافت کنیم. من، صادق نظری، محسن محسنی و قاسم هادی ئی از ساعت نه صبح تا عصر جان کندیم تا آن آشغال دان را تمیز کردیم. چریده و ریخته بودند. هر آشغالی که فکر میکنی در آنجا دیده می شد! صادق می گفت: از این بعثی ها کثیف تر هم هست؟ ببین اینجا به همه چیز شباهت دارد الّا جای آدمیزاد. با هر زحمتی بود سنگر آماده شد. بچه ها آمدند و مستقر شدند. نفهمیدم سعید صداقتی کی و چه جوری برگشته بود که فردا صبح با علی آقا رفته بود خط. خیلی زود سعید برگشت و مرا هم با خودش برد برای شناسایی مسیرهای انتقال گردانها به خط مقدم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂