🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• صبح سروان ابراهیم خانی همراه افسری که مسئول کلیه لنج ها بود، با جیپ به دنبالم آمدند. بار اول هم توسط این افسر، لنج ناخدا عباسی را برای ما انتخاب کرد. از پرسنل بیمارستان و همکاران خداحافظی کردم. پشت اتومبیل دکتر غانم نشسته، عازم چویبده شدیم. افسر مربوطه که متأسفانه هر چه به مغزم فشار می آورم، نام او را به خاطر ندارم، از میان صدها لنج که در آن محل لنگر انداخته و منتظر تخلیه بارشان بودند، یکی را انتخاب کرد. ناخدای آن با التماس می گفت: «جناب سروان تو را به خدا دستور بدهید لنج من را تخلیه کنند.» افسر مسئول لنج ها پرسید: «الآن چند روز است که منتظری؟» ناخدا گفت پنج روز. او هم گفت: «ببین من باید دو هفته دیگر تو را برای تخلیه معطل کنم، ولی دستور میدهم همین الآن لنج را تخلیه کنند، به شرطی که اتومبیل دکتر را بدون اینکه مسافر و یا بار دیگری قبول کنی، به بندر امام ببری و در اسکله شماره سه تحویل سروان عباسی بدهی. من هم امشب به او تلفن میزنم که اتومبیل را تحویل بگیرد. کرایه هم بیش از هزار و پانصد تومان از دکتر نمی گیری.» قبول کرد، سروان هم بلافاصله دستور داد بارهای او را تخلیه کردند. با جرثقیلی که آنجا داشتند اتومبیل را داخل لنج گذاشتند. در سفر قبلی دچار سرما خوردگی شده بودم و حال عمومی ام چندان خوب نبود. به آنها گفتم دیگر طاقت سوار شدن لنج و سختی سفر با آن را ندارم. آنها هم بعد از حرکت لنج من را با هلی کوپتر فرستادند. پس از تشکر فراوان و خداحافظی از آنها، سوار هلی کوپتر شده و به بندر امام رسیدم. از آنجا به ماهشهر رفتم. چون می دانستم لنج روز بعد ساعت هشت یا نه صبح به بندر امام می رسد، به محل استراحت پزشکان رفتم. روز بعد همراه دکتر اهتمامی با اتومبیل بیمارستان، به اسکله شماره سه رفتم. حدود ساعت یازده بود. سراغ سروان عباسی را گرفتم. پرسنل او گفتند که به فلان اسکله رفته است. به آن جا رفتم نبود و آدرس اسکله دیگری را دادند. بندر امام به قدری بزرگ بود که نمیدانم چند اسکله داشت و هر کدام با فاصله های تقریبا زیاد از یکدیگر قرار داشت، در هر اسکله چند کشتی بزرگ می توانست پهلو بگیرد. خلاصه از این اسکله به آن اسکله میرفتم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سروان عباسی را در یکی از اسکله ها پیدا کردم. خود را معرفی کردم. گفت: «کجایی دکتر! چند ساعته منتظرت هستم. اتومبیل را توی پارکینگ خودمان گذاشتم. چون در و پیکر حسابی نداشت و شیشه های آن هم شکسته بود. یک سرباز برای مواظبت از آن گذاشتم.» گفتم: «جناب سروان حدود سه چهار ساعت است که در اسکله ها دنبال شما می گردم و پیدایت نمی کنم.» سوار اتومبیل ما شد و به محل پارکینگ‌شان رفتیم. گفتم با آن اتومبیل نمی شود تا تهران رفت. از او خواهش کردم، لطف کند تا من یک کامیون می گیرم، او هم اتومبیل را به اسکله‌ای ببرد که بتوان با جرثقیل آن را داخل کامیون بگذاریم. او هم پذیرفت. من با اتومبیل شرکت نفت به دنبال کامیون رفتم، سروان عباسی هم به اتفاق دکتر اهتمامی با اتومبیل دکتر غانم به اسکله‌ای رفتند که آدرس آن را به من داده بود. بلافاصله یک کامیون مناسب که راننده آن هم مرد خوبی به نظر می رسید، انتخاب کردم. به اسکله مورد نظر رفتم. اتومبیل را با جرثقیل به داخل کامیون گذاشتند. پس از تشکر از سروان عباسی با اتومبیل شرکت نفت که همراه کامیون آمده بود به ماهشهر رفتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂