🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آب دریاچه نمک مثل اشک چشم زلال و شفاف بود، ولی طعمش به زهر مار می مانست و اگر قطره ای از آن به گلویت می رسید، بیچاره می شدی! گاهی بر اثر انفجار قطره هایی از آب دریاچه به لب و زبانمان می خورد که توصیفش سخت است. گزارش کامل را به علی آقا دادیم، اما همه شواهد نشان می داد عملیات در آن قسمت توفیقی ندارد، بنابراین گردان های ۱۵۳ و ۱۵۵ در جاده فاو- بصره عمل کردند. دو روز بعد هم گردان ۱۵۴ در فاو - ام القصر وارد عملیات شد. صبح مجدد دنبال ما پنج نفر آمدند. قاسم سوار موتور ۲۵۰ شد و محمد رحیمی وسط و صادق نظری پشت سر و سعید یوسفی هم سوار بر تریل ۱۲۵ شد و من نیز بر تَرکَش. مسافت زیادی نرفته بودیم که موتور قاسم ایستاد. به آنها رسیدیم. صادق نظری به من گفت: آقای جام بزرگ! من نمی دانم اینجا کجاست؟ گفتم: یعنی چه؟ مگر خودت همین صبح امروز با علی آقا نیامدی؟ - چرا آمدیم، ولی نه از اینجا، از آنجا... و با دست به جای دورتری اشاره کرد. - خیلی خوب برگردیم و از آنجا برویم. - ولی علی آقا گفت از این مسیری که الان آمده ایم برویم تا میان‌بر بشود، ولی الان نمی دانم کجا به کجاست؟ چاره نبود. برگشتیم تا از آن مسیر کج، راه را ادامه بدهیم. بخشی از خاکریزها دست دشمن و بخشی دست خودمان بود. خاکریزها را مرحله به مرحله زده بودند. به موازات خاکریز و خط رفتیم تا رسیدیم به یک مینی کاتیوشا که بی امان شلیک می کرد. با نفر کاتیوشا حال و احوال کردیم و رد شدیم. به قاسم گفته بودم که با فاصله از هم برویم که اگر اتفاقی افتاد برای یکی بیفتد نه دوتایی با هم. حدود سیصد متر از کاتیوشا دور شده بودیم که ناگهان دیدم وسط زمین و آسمان هستم و به لحظه نکشید که با شدت تمام با پشت خوردم زمین! آسمان دور سرم می چرخید. چند لحظه ای گذشت. احساس کردم سینه ام تنگی می کند و نفس که می کشم و تکان می خورم، درد دارد. زیپ بادگیر را پایین کشیدم. وارسی که کردم، متوجه شدم سینه ام ترکش خورده، ولی بقیه جاها سالم بود. سعید یوسفی کنار من افتاده بود و تمام بدنش سوراخ سوراخ. به سختی بلند شدم و دولّا دولّا یکی از بازوهای سعید را با چفیه بستم. خواستم پای راست شکسته اش را ببندم که ناله اش بلند شد و اجازه نداد. توجه نکردم، چفیه را از گردنش باز کردم و پایش را از ران، محکم بستم تا خون ریزی نکند. تازه یاد همسفرهایم افتادم، قاسم، محمد و صادق. چشم چرخاندم، پانزده متر جلوتر از ما هر سه نفر نقش بر زمین ناله می کردند و کمک می خواستند. به طرفشان رفتم. قاسم نتوانسته بود موتور را کنترل کند و موتور تریل روی پای چپش افتاده بود. ترکش از باک موتور رد شده و به پای قاسم رسیده بود. بنزین شرُشُر می ریخت روی خاک ها. صحنه دلخراشی بود. او را از موتور جدا کردم و به کناری کشیدم. استخوان شکسته قاسم از گوشت های ریش ریش شده و شلوار پاره اش زده بود بیرون. نگاهی به شکمش انداختم، دل و روده اش ریخته بود بیرون. در آن حالت لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت! صدایش به شدت ضعیف بود. به فکرم رسید گوشم را نزدیک دهانش ببرم و بشنوم چه می گوید. چیزی برای بستن زخم هایش نداشتم. مبهوتِ حال قاسم هادی ئی بودم که صدای سعید را شنیدم. او فریاد می زد و کمک می خواست و جایی را با دست نشان می داد. دانستم که به مقر کاتیوشا اشاره می کند. دویدم و به مسئول کاتیوشا گفتم: برادر! ما بمباران شده ایم و بچه ها لت و پاره اند، بیایید کمک. هواپیما به هدف کاتیوشا ما را زده بود. بمب چنان چاله گنده ای درست کرده بود که یک تانک می توانست داخلش بیفتد. او دوستاتش را خبر کرد و آنها سوار بر تویوتا با کمک های اولیه به سرعت سر رسیدند. دل و روده قاسم را از روی زمین جمع کردم و خیلی آرام رد کردم داخل شکم. آنها با شکم بندی که داشتند آن را بستند تا دوباره روده ها بیرون نریزد. صادق نظری ترکش قابل اعتنایی نخورده بود، اما چون ترک عقب بود، موج انفجار به شدت او را بلند کرده و وسط دو تا موتور به زمین کوبیده بوده، جوری که تمام بدنش بر اثر پارگی مویرگ ها سیاه و کبود بود. روحیه دادم. صلوات فرستادیم. نگران که نبودند، ولی گفتیم: نگران نباشید، الان شما را به بهداری می بریم. هر چه با بیسیم تماس گرفتم، کسی جواب نداد، گویا کسی پای بیسیم نبود. نیروهای مقر کاتیوشا با اورژانس تماس گرفتند، ولی آنها هم تاخیر کردند. چاره نبود. به یکی از آنها گفتم: خدا خیرت بدهد. کمک کن اینها را برسان به بهداری. بقیه زخمی ها را با زحمت پشت تویوتا گذاشتیم. دیگر جایی نبود، به ناچار، سعید را روی کفی عقب سوار کردم. خوش بختانه در این لحظه آمبولانسی از راه رسید و سعید از آن جای سخت و پر خطر نجات یافت و تنها سوار آمبولانس شد و به عقب منتقل گردید. دوربین ها و دو تا کلاش و نقشه را برداشتم و سوار تویوتا در کنجی کنار