🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• موتورهای ترکش خورده گوشه ای افتاده بود و من از آنها دور می شدم. هر پنج نفر بلدچی زخمی بودیم و علی آقا دلش خوش بود که با گردانها جلو می رویم. تا به کنار اسکله تخلیه مجروحین برسیم، با صادق نظری و محمد رحیمی صحبت می کردم و روحیه می دادم و هی می گفتم: صلوات بفرستید، صلوات بفرستید، الان می رسیم و شما را انتقال می دهند... صادق پرسید: قاسم چی شده؟ - بیشتر زخم هایش را بسته ایم و جای نگرانی نیست! دوباره پرسید: پس چرا حرف نمی زند؟ - نمی تواند، بد جوری ترکش خورده...! و بغض سنگین گلویم را گرفت. قاسم هادی ئی (قاسم شوهر خواهر صادق نظری بود) برادر من، عزیز من، با آن شیرین زبانی هایش، با آن شجاعتش، با آن سادگی و بی تکلیفی اش، با آن اخلاقش، با آن ذکرهای لحظه آخری اش، شهید شده بود و حالا من باید وانمود می کردم که او زنده است و البته او زنده بود و من مرده بودم! آن قدری طول نکشید تا در زیر آن گلوله ها و آتش به اسکله رسیدیم. آن روز، یعنی بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۶۴ آنها را با قایق به عقب روانه کردم و با تنهایی ام تنها شدم. از راننده خواهش کردم مرا به مقر اطلاعات برساند. باید رفقا را خبر می کردم. تمام بدن و لباسم خون بود. تا مرا دیدند گفتند: یا حسین! جام بزرگ چی شده؟! ماجرا را گفتم و گفتم به علی آقا بگویید اگر می خواهد برای شناسایی نیرو بفرستد، دیگر نیرویی نیست. درد ترکش نمی گذاشت خم و راست بشوم و سینه ام را باز کنم. نشانی محل موتورها را دادم. به اصرار مرا به اسکله بردند و برای درمان از آب عبورم دادند. هر چه به نیروهای بهداری گفتم که من چیزیم نیست زیربار نرفتند. به زور مرا داخل اتوبوس زخمی ها کردند و به بیمارستان زیرزمینی صحرایی سه راهی ماهشهر منتقل کردند. هنوز از اتوبوس ۳۰۳ پیاده نشده بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد! چند نفر داد زدند: درها را ببندید، بی پدرها شیمیایی زدند! گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همه زخمی ها دوباره زخمی شدند! یعنی شیمیایی شدند. چندتا از زخمی های مسافر به راننده گفتند: آقا قربانت گازش را بگیر تا دوباره نیامده اند. اتوبوس در وسط اهواز کنار در ورودی داخلی بیمارستان امام خمینی ایستاد و سی چهل نفر آدم شل و پت و شیمیایی از آن پیاده شدیم یا پیاده مان کردند، تا داخل بخش شدیم پنج شش تا آمپول نثارمان کردند! هی می گفتم: بابا نزنید. من چیزیم نیست، اشتباه شده مرا اشتباهی آورده اند اینجا! کسی گوشش بدهکار نبود و حق هم داشتند. آمپول ها را که خوردم تازه هوش آمد سرم. نماز نخوانده بودم! همان جا وضو گرفتم و قبله را پرسیدم و وسط راهروی بیمارستان ایستادم به نماز. چه نماز خوبی بود با آن سر و صورت خاکی و بدن زخمی و لباس خونین از خون قاسم عزیزم. نماز را که خواندم پرستارها ترکش را از سینه ام بیرون کشیدند و پانسمان کردند. بعد از جراحی روی تخت دراز کشیدم. به شدت گرسنه بودم. به یکی از پرستارهای مرد گفتم: آقا یک چیزی می دهی بخورم؟ گفت: نباید غذا بخورید برای تان خوب نیست. - خیلی گرسنه ام من از صبح چیزی نخورده ام. - اگر لازم باشد بعد از اینکه منتقل شدید خودشان غذا می دهند. ببخشید، اجازه نداریم. برای بررسی وضعیت شیمیایی ما را به قرنطینه فرستادند. ابتدا تمام لباس هایمان را گرفتند و زیر دوش حمام فرستادند. هر چند من آنچنان شیمیایی نشده بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂