🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از مراحل قرنطینه، ما را به سالن بزرگ ورزشگاه تختی انتقال دادند. سراسر سالن صدها تخت به ردیف کنار هم قرار گرفته بود. دراز به دراز زخمی ها افتاده بودند و بالای سر بسیاری از آنها سرم و شلنگی آویزان بود. در انبوه آن آدم ها و تخت ها، دو رنگ بیشتر خودنمایی می کرد، سفید و خاکی. سر و دست و پاها با باندهای سفید، بانداژ بود و لباس خاکی رزمندگان آش و لاشی که هنوز و حتی در بیمارستان، لباس های خاکی شان بر تن مانده بود. شب برای زخمی هایی که اجازه داشتند، چلوکباب آوردند. با آن همه ضعف، چند قاشق بیشتر نتوانستم بخورم. ضعفم که برطرف شد خیلی زود خوابم برد. ساعت دوازده شب پرستارها بیدار باش زدند. قرار بود زخمی ها را با قطار به شهرهای دیگر بفرستند. باید برای انبوه زخمی های جدید جا باز می شد. دوباره دست تقدیر می خواست مرا از جبهه دور کند. خدایا چکار کنم؟ الان به سراغ من هم می آیند و مرا به عقب تر می فرستند. اگر هم بگویم من مشکلی ندارم می گویند پس برای چه اینجا هستی. داشتم این فکرها را می کردم که به من رسیدند. هنوز لب باز نکرده بودند که گفتم: به خدا من چیزیم نیست! گفتند: اگر چیزی نشده و سالمی پس چرا اینجایی؟ داستانم را گفتم. سینه ام را که نگاه کردند، کار بدتر شد. گفتند: نه نه شما باید بستری بشوی! در فکر چاره بودم که پرستاران اعزام به مجروحی موجی رسیدند که کنار تخت من در خواب بود. او را بیدار کردند تا اعزامش کنند. تا چشم باز کرد، داد و هواری راه انداخت که نگو. هر چه از دهنش آمد، نثار آن بیچاره ها کرد... آنها وقتی دیدند حریف او نمی شوند به هم گفتند: ولش کنیم بخوابد تا چند تا فحش دیگر نثارمان نکرده! تقریباً روی تخت نشسته بودم، اما اوضاع که شلوغ شد، آرام سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. وقتی چند دقیقه بعد گروه بعدی آمدند و مرا بیدار کردند، من موجی شده بودم! پرستار تکانم داد و صدایم زد. بیدار شدم و با حالتی هاج و واج و چشمانی خیره روی تخت نشستم و ناگهان داد و فریاد به راه انداختم: صادق بگیرش، بگیرش، معطل نکن. بزن، بشین، پاشو، مواظب باش تانکها رسیدند، پاس بده، میو میو..‌. و چرند و پرند بود که ردیف می کردم. پرستارها که خسته بودند و حوصله درد سر و دری وری شنیدن نداشتند، به هم گفتند: موجیه، بگذارید بخوابد. و آرام سرم را روی بالش گذاشتند، پاهایم را دراز کردند و من واقعاً خوابیدم. صبح شده بود. نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم. مدتی بعد بیدار شدم. با اینکه تقریباً همه زخمی ها را تخلیه کرده بودند، اما سالن دوباره پر از زخمی بود و دکترها مشغول معاینه بودند. دکتر به من رسید و دوباره سئوال و جواب شروع شد. گفتم: آقای دکتر من همراه مجروح بودم مرا هم گرفتند و خواباندند! گفت: ولی در پرونده ات نوشته است که به سینه ات ترکش خورده. - بله خورده، ولی بیرونش آوردند و الان هم‌مشکلی ندارم و حاضرم در یک دوِ صدمتر سرعت با مانع مسابقه بدهم. با تعجب پرسید: تو؟!! - بله من. من مشکلی ندارم، این هم سینه ام! و پیراهن بیمارستانی را از روی سینه ام کنار زدم تا او زخم را ببیند. در ادامه دست و پا و سر و گردنم را نشانش دادم و گفتم: دکتر به خدا من مشکلی ندارم. اینها مرا به زور نگه داشته اند. من فکر کردم یک شب مهمان هستم و بر می گردم منطقه. ولی اینها ول کن نیستند. - ما نمی توانیم تو را مرخص کنیم. مسئولیت دارد. - رضایت بدهم چی؟ تاملی کرد و در کمال ناباوری پذیرفت. دقایقی بعد کاغذی آوردند و نوشتم: این جانب محسن جام بزرگ، فرزند ابوالقاسم، اعزامی از همدان، مشکلی ندارم و با اختیار و رضایت خودم ترخیص می شوم... و امضاء کردم. او رضایت نامه را گرفت. برگه ترخیص به من داد و راهنمایی ام کرد. در مرحله نهایی، در واحد تعاون بیمارستان، یک دست لباس فرم بسیجی با بیست تومان پول به من دادند. پرسیدم: پس لباس های خودم؟ گفتند: آنها را دور ریخته ایم، اینها را بپوش. از زندان بیمارستان خلاص شده بودم. سه راهی سوسنگرد- اهواز از ایستگاه صلواتی که از قبل با آنجا آشنا بودم، با دو تومان یک پرس چلوکباب و دو لیوان دوغ محلی اعلاء نوش کردم. سوار ماشین های عبوری خرمشهر شدم و خودم را به مقرمان در ابو شانک رساندم. چند نفری از بچه های ستاد و تدارکات از جمله آقای صمیمی و آقای فرجی آنجا بودند. مهدی فرجی، مسئول تدارکات تیپ از حال و احوال خودم و بچه ها پرسید و من ماجرا را برایش تعریف کردم. دو شب آنجا ماندم، اما همچنان کسی نبود مرا با خود به فاو ببرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂