🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هم زمان چندتا اتوبوس از اسرای عراقی را به همدان آورده بودند تا مردم گوشه ای از شجاعت بچه هایشان را ببینند. من در میدان امان خمینی ایستاده بود که آقای نوریه مرا دید. گرم بغلم کرد و همدیگر را بوسیدیم. من احساس کردم آقای نوریه یک جور دیگری مرا تحویل می گیرد. موضوع را در ذهنم به خواستگاری و باجناقی ارتباط دادم، اما خبر نداشتم که شایع شده جام بزرگ در منطقه شهید شده است و در واقع من شهید زنده ام و خودم خبرندارم. (‌شایعه شهادت من که به گوش خانواده ها رسیده بود، خواهر عیال رفته بود پیش خانم و کلی غرولند که اگر تو زودتر جواب می دادی و حواله چهارماهه صادر نمی کردی، جوان مردم نمی رفت و شهید نمی شد و مقصر تو هستی! دلیل چهارماه انتظار هم این بود که، خواهر بزرگتر عیال در رشته دکتری داروسازی اصفهان در بهمن ماه دانش آموخته می شده است. آنها برای اینکه ذهن او را مشغول عروسی خواهر نکنند، یک مهلت چهارماهه خواستند وگرنه هیچ مانع دیگری در کار نبوده است و گمان من بر موضوع رد جواب محترمانه خطا بود.) بعد از عید نوروز ۱۳۶۵ خانواده عیال به خانواده ما رخصت دادند. ما در جلسه ای برای صحبت های اساسی رودررو شدیم. مهم ترین سئوال و دغدغه من جبهه بود. ایشان هم به صراحت و صادقانه و شجاعانه گفت: اگر تشخیص می دهی که به شما نیاز هست، من حرفی ندارم. گفتم: جبهه که به وجود من نیازی ندارد، من خودم نیاز دارم. وجود من و امثال بنده باعث حل مشکل جبهه نمی شود، بلکه وظیفه است که برویم و فرمان امام زمین نماند. و ایشان دوباره تاکید کرد: عرض کردم، من مشکلی با این موضوع ندارم. صحبت ها در حد معمول بود و از کمالات و راه های رسیدن به مدارج معنوی و مطالعات صحبت زیادی نشد. ایشان هم دبیر آموزش و پرورش بود و شرایط کاری همدیگر را می فهمیدیم. به فضل پروردگار کارها سر وسامان گرفت و در اردیبهشت ۱۳۶۵ با مهریه یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه بهار آزادی، سنت نبوی عقد ازدواج بین ما منعقد شد. آنها به شدت با برگزاری مراسم و انجام تشریفات مخالف بودند و می گفتند: ما نمی خواهیم در شرایطی که بچه های مردم در جبهه ها تکه تکه می شوند، مراسم مفصلی داسته باشیم. مجلس کوچکی برگزار شد که علی آقا و دار و دسته اطلاعات هم با خبر شدند. مراسم عقد ساده ما با حضور دوستان و فامیلهای نزدیک در منزل برگزار شد. اولین مسافرت ما، اواخر شهریور بعد از عملیات بیست شهریور بود. ما به قم و اصفهان سفر کردیم. در قم به زیارت حضرت معصومه (س) و مزار شهدا و بعد به زیارت مزار پدر عیال در گلزار علی بن جعفر(ع) و سپس به جمکران رفتیم. ساعت حدود دو شب از برگشت به شهر منصرف شدیم . نسیم سردی می وزید. نشسته بودیم و تقریباً می لرزیدیم. هنوز رودروایستی داشتیم و از هم خجالت می کشیدیم، اما سرما اذیت می کرد. به عیال گفتم: فکر می کنم هوا یک کم سرد باشد! گفت: آره، سرده! در حالت نشسته، نصف زیلو را تا کردم و آوردم روی سرمان تا کمی گرم شویم. خستگی و سرما غالب شد و همان زیلو را لحاف کردیم و خوابیدیم. اذان صبح زیبای مسجد مقدس جمکران بیدارمان کرد. صبح مجدد به قم و از آنجا با اتوبوس های نزدیک حرم به اصفهان رفتیم. یکی دو روز در اصفهان در مسافرخانه درجه یک بیست و دو بهمن ماندیم و این شد سفر ماه عسل ما..‌ وقتی برگشتیم همدان، یکی دو روز بعد دوباره من رفتم منطقه. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂