🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جریان را به آب داده بودم. باید کار خراب شده را خودم سامان می دادم. آنها آهسته آهسته کمی عقب تر از ما می آمدند. رفتم پیششان و گفتم: ببینید بزرگوارها، من به خاطر این برادرمان، از کار شما چشم پوشی می کنم. معلوم است که شما اهل این کارها نیستید. این بار شما را در این گرما به بعثه نمی برم. الان هم نزدیک نماز ظهر است و از جماعت جا می مانیم. پولتان را بگیرید و بروید. فقط بدانید این پولهای غیر مجاز صرف تیر و تفنگ منافقین و صدام می شود و آنها با همین پولها بمب گذاری می کنند و مردم و مسئولان را می کشند. به دیگران هم بگویید. همه مامورها مثل این برادرمان نیستند. اگر شما را تحویل بعثه بدهند، ممکن است شما را به ایران برگردانند و حاجی نشده، آبرویتان برود! گفتند: به خدا ما نمی دانستیم. ما کلّی نوه و بچه داریم و این هشتصد و پنجاه ریال به هیچ جا نمی رسد که سوغاتی بگیریم، آنها از ما انتظار دارند. ایران هم که فرصت نمی شود بخریم. فامیل می ریزند سرمان با سلام و صلوات می برند، ما کی برویم بخریم؟ و از عفو و بزرگواری ما تشکر کردند. آنها که رفتند، تازه غُر آقا ولی شروع شد. گفت: شورش را درآوردی، پلیس بازی درمی آوری! - مگر به ما نگفتند، مگر وظیفه ما نیست؟ - گفتند، ولی نه این جوری. هم آن بیچاره ها را زیر آفتاب زار کشتیم هم خودمان را. واسطه هم که شدم ول کن ماجرا نبودی. خندیدم و با عذرخواهی روی آقا ولی را بوسیدم و رفتیم نماز به مسجد زیبای پیامبرخدا(ص). فکر می کنم شانزدهم مرداد به مقصد مکه معظمه حرکت کردیم. در شهر خدا، روحانی کاروان درباره مکه و اعمال حج صحبت کرد و تذکرات لازم را داد. قبل از ورود به مکه در مسجد شجره و هنگام مُحرِم شدن در بین رزمندگان حاضر در آن نقطه آسمانی شور و شری افتاد. مکه تکرار شب های عملیات و وداع با دوستان در آن بحبوحه بود. ضرب آهنگ کندن لباس تعلق دنیا از تن و پوشیدن لباسی چون کفن بر جان، صدای با نوای کاروان حاج صادق آهنگران را در ذهن ها زنده می کرد. مسجد شجره برای آن جمع که شاید ده ها نفرشان اکنون نباشند، مسجد گریه و مسجد ندبه شد. همه بی استثناء گریه می کردند، صدای هق هق گریه بی اعتنا به توجه دیگران در فضا پیچیده بود. هر کس نام دوستان شهیدش را ذکر می کرد و می گریست. همه با هم گریه می کردیم و می شنیدیم که بعضی می گفتند: از صدقه سری امام و شهداست که ما را به اینجا آورده اند وگرنه ما را به اینجا چه مربوط؟ نام و تصویر شهدا از زبانها و دلها قطع نمی شد. اتوبوس روباز، شبانه به طرف مکه حرکت کرد و نوای لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، طنین انداز شد. دیوارهای شهر که از دور نمایان شد، تلبیه گویی با معنویت بیشتر و همراه با قطره های اشک بیشتر و بیشتر شد: لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، اِنَّ الحَمدَ وَالنِّعمَتَ لَکَ وَالمُلکَ لبّیک.... و اتوبوس که به شهر نزدیک و نزدیک تر می شد، دل ما هم گویی از جا کنده تر می شد و حالا حسی عزیز و لطیف به ما روی آورده بود، حس لطیف وزشِ نسیم بهاری مثل شب های گشت در ارتفاعات بشگان. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂