🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اینجا همان جاست که محمد(ص) و علی (ع) قدم زده اند، حرف زده اند. اینجا همانجاست که او را سنگ زده اند. اینجا همان جاست که در غربت و تنهایی محمد و خدیجه و علی نماز خوانده اند. اینجا زادگاه محمد و علی و خدیجه است. اینجا همان جاست که جبرئیل بارها و بارها بر آن فرود آمده است. اینجا مهبط وحی بر قلب و جان پیامبر است. اینجا خانه امن خداست. بلدالامین، مکه معظمه، مکه مکرّمه و صدای صلوات نه در اتوبوس که در قلب ما می پیچید و به ما خوش آمد می گفت. هتلی درکار نبود. ما را در منزلی در منطقه عزیزیه اسکان دادند و گفتند: چون خسته هستید، امشب را بخوابید که صبح برای انجام مناسک و زیارت مشرف می شویم. اول صبح، اشتیاق اولین دیدار، قلب ها را به تلاطم انداخته بود و اولین نگاه، اولین قطره اشک، یعنی نگاه اجابت، یعنی زمزمه استغفار، یعنی استجابت‌هر دعا. حرف ها و قرارهای دیشب نشان می‌داد که هیچ کس دعای شخصی ندارد. رزمنده ها چیزی برای خودشان نمی خواستند. تو گویی آنها قبل تر از ورود به مکه و مدینه، تعلقات را در بیابان های جنوب و کوه های غرب دور انداخته اند. آنها به خلع تعلّق رسیده بودند و این از حرف ها و سکوت ها و اشک ها و نگاه ها پیدا بود. کاش می دانستم از آن جمع آسمانی چه کسانی پر کشیده اند و شاید تنها خواسته آسمانیِ شخصیِ هر کس شهادت بود! و کاروان آرام آرام به مسجدالحرام در آن گودی فرازمند نزدیک می شد. قدم ها به شماره بود. قدمها را اینجا نمی شمردیم. آهسته قدم برمی داشتیم، اما قلبم آهسته نمی زد، شدّت اشتیاق او تماشایی بود! سر به زیر و حتی چشم بسته از باب القبله داخل حرم شد تا یک باره همه شکوه کعبه را بر جانمان بیندازد، و چه قدر چشم بی تابی می کرد برای باز شدن و هی بر او نهیب می زدم که صبر کن، باز نشو، باز نشو، صبر کن. چیزی نمانده است، چیزی نمانده است، صبرکن! و حالا تمام‌ما و چشم های ما در مقابل کعبه بود و حالا وقت دیدن بود، دیدنی ترین حلال ها، دیدنی ترین ها، چشم ها را که باز کردیم ناخودآگاه در برابر آن همه شکوه، یک صدا تکبیر گفتیم، تکبیری بلند. همه مردم با صدای الله اکبر جمع بسیجیان رزمنده تکبیر می گفتند. عظمتی بود آن تکبیرها و شاید بزرگتر از خود خانه، مگر آن نیست که خدا از همه چیز و همه کس بزرگ تر است و لَذِکُراللهِ اَکبر! زاویه مقابل نگاه ما از مقام حضرت ابراهیم و حجرالاسود به کعبه متصل می شد و چه اتصالی و چه نگاهی! زبان بند آمده بود، حتی آن خواسته های نامکرر را هم نمی توانستم به زبان بیاورم. با گفتن الله اکبر که راست ترین سخن تمام تاریخ بوده و هست، زبانم به دعای فرج امام زمان(عج) باز شد. او فرج بعد از شدت ماست. دعای فرج او، فرج دهان قفل شده ما بود و ناگهان تسبیحی از دعا بر زبان جاری شد و طواف در میدانی پر از ایمان، در گردشی بی انتها آغاز گردید. کعبه ما را نگاه می کرد و ما کعبه را و خدای کعبه همه ی ما را. همه هیچ ما دور خانه حق در طواف بود و چه عروجی بود آن طواف! آن گردشی که تو را در مرکزش متمرکز می کرد. صدای بلند تکبیر، مرا به چند روز قبل در مدینه برد، آن روز از جایی عبور می کردیم که متوجه شدیم چند صد نفر صدا می زنند: برادرها، برادرها! ما همه مجرد بودیم و رزمنده و یکدیگر را می شناختیم. پرسیدیم: چی شده؟ گفتند: یکی از بچه ها را بردند شرطه خانه اینجا، بیایید کمک، برویم آزادش کنیم. گفتیم: چطوری؟ - چند نفر دیگر از بچه ها که رسیدند، اقدام می کنیم. یک باره ده دوازده نفر، داخل شرطه خانه شدیم، یکی از بچه ها به رسم عملیات در جبهه، الله اکبر بلندی گفت و ما تکرار کردیم. آن برادر رزمنده در دست آنها اسیر بود. یکی از بچه های تنومند، دست او را گرفت و محکم کشید و او را از دست آنها نجات داد. صدای تکبیر ما قطع نمی شد و شرطه ها مات و مبهوت نگاه می کردند و ما پیروز از شرطه خانه بیرون آمدیم. و حالا تکبیر و تهلیل و طواف اول و دوم و سوم و هفتم چه صفایی داشت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂